اختلاف
نظرات
زيادي در
زمينه
يادآوريخاطرات
زمان مرگ
توسط
كساني كه
تجربه
مرگداشتهاند
وجود دارد.
عدهاي
اين
يادآوري
رانوعي
توهم ميدانند
كه البته
با دلايل
محكم
علميميتوان
آن را
ثابت كرد
كه وقتي
فقط چند
دقيقه(حدود
4 دقيقه)
اكسيژن
به مغز
نرسد، فرد
دچارمرگ
مغزي ميشود
و فعاليتهاي
مغز متوقفميشود.
پس ديگر
توهم،
معنا
نداشته و
اين فرضرد
ميشود.
اين جاست
كه بار
ديگر علم
در
برابرقدرت
و جلال
پروردگار
خاموش ميشود
و
فقطنظارهگر
شگفتيها
ميماند.
اين بار
نشانهاي
ديگراز (خداوند
حي) را در
مورد يكي
از
هموطنانخود
نقل ميكنم.
باشد كه
چشمها آنچه
را كهبايد
ببيند و
بشنود،
دريابند و
بدانند كه
(او) هميشهزنده
است و در
همه جا
حضور دارد...
و آن روز...
طبق
اظهارات
پرستار 36
ساله بخشآيسييو
بيمارستان
امام
خميني، (محمدشفيعي)
متولد 1327 در
آي سي يو
دچار ايستقلبي
شد و در
حدود چهل
و پنج
دقيقه تا
يكساعت
روي
ايشان
عمليات
سي پي آر (احياءقلبي-
ريوي)
انجام
شد، ولي
چون
نتيجهاينداشت
بيمار فوت
شده
اعلام
گرديد و
تمامدستگاهها
را از او
قطع
كردند تا
آن كه
بعد
ازگذشتن
زماني
نسبتا
طولاني
خانم (دكتر
صداقت)براي
امضا كردن
جواز دفن
به آن جا
آمد و
درعين
ناباوري
ضربان
بسيار
ضعيفي را
حس كرد و
بهسرعت
سي پي آر
شروع شد و
جسد پس از 45دقيقه
زنده شد!
شرح
ماجرا را
از زبان
خود بيمار
احساس
خستگي
مفرط ميكردم،
حسي شبيه
بهزجر،
مدت
زيادي
طول
نكشيد تا
تبديل به
يكحس
عميق لذت
بخش شد...
دلم غش
ميرفت!يك
خوشي
بسيار
دلپذير... در
فضا رها
شدم.
دراتاق
پرستاران
را ديدم
كه روي
كسي خم
شدهاندو
در حال
ماساژ
قلبي،...
هستند. اول
متوجه
نشدماو
كيست ولي
بعد كه
چهره او
را ديدم
به شدت
جاخوردم!
خودم بود...
زمان
برايم
صفر شده
بود،انگار
همه جا
حضور
داشتم در
همان
لحظه،
لحظهتولدم
را ديدم،
مادرم را
ديدم كه
در حال به
دنياآوردن
من بود.
بعد خودم
را آنجا
ديدم كهخوابيده
بودم.
دكترها و
پرستارها
كنار رفتهبودند.
من مرده
بودم.
ديدم كه
چشمان و
شستپاهايم
را بستند و
ملحفه را
روي
صورتم
كشيدند.يكدفعه
بالاي
سرم فردي
را ديدم
كه نميشدتشخيص
داد زن
است يا
مرد. بلند
قد وخوشاندام،
او به
قدري
زيبا بود
كه بياغراق
درهمان
لحظه
عاشقش
شدم! حيف
كه نميتوانمزيبايي
او را وصف
كنم! در
تمام
عمرم كسي
را بهاين
زيبايي
نديده
بودم.
لباس كرم
رنگ بر تنداشت
كه بر روي
آن پارچهاي
سفيد
انداختهبود.
به من
گفت: چي
شده؟ (به
زبان
فارسي)،گفتم:
پدرم را
ميخواهم.
گفت: بيا
پدرت اينجاست،
پدرم را
ديدم كه
بالاي
بسترم
گريهميكند.
هرچه
صدايش
زدم،
صدايم را
نشنيد،
بعدفهميدم
كه فقط او
ميتواند
صداي مرا
بشنود.گفتم:
به نظرم
او همان
كسي بود
كه ما (عزرائيل)ميناميم
يا شايد
رشته مرگ،
با آن فرد
جايرفتيم.
مردي را
ديدم كه
نشسته
بود و آن
فرد
زيبابسيار
به او
احترام
ميگذاشت.
5 گوي
نوراني
دراطرافش
بود ولي
نور آنها
چشم را
آزار نميداد.يك
گوي را به
سمت من
گرفت. فرد
زيبا رو به
منگفت:
بگيرش. تا
گرفتم
خود را در I.C.U
ديدم كهدكتري
با دستگاه
الكترو
شوك
مشعول
شوكدادن
به قلب
من بود.
جالب آن
بود كه در
طيآن
چند روز ما
در I.C.U 5 نفر
بوديم كه
آن 4نفر
مردند.
البته من
هم مردم
ولي باز
زنده شدم.!
از او
پرسيدم:
- آيا قبل
از اين
تجربه
متوجه
شده
بوديد كهنزديك
مرگ
هستيد؟
شفيعي:
بله. وقتي
آخرين
بار در
خانه
بودم،قبل
از آن كه
وارد
مرحله
بيهوشي
شوم، حسميكردم
دنيا دارد
تيره ميشود.
حس ميكردمچيزي
رو به
اتمام
است 4 دختر
و همسرم
را
طورديگري
ميديدم.
انگار
تصاويري
در غروب
بودند!ميدانستم
وقت
رفتنم
است.
- آيا در
لحظات
اول
تجربه
مرگ،
حساسترس
يا تنهايي
نكرديد؟
شفيعي:
اصلا! آن
قدر حس
خوبي بود
كهميتوانم
راجع به
آن توضيح
بدهم...
- فكر ميكنيد
اين
بازگشت
براي شما
چهپيامي
به همراه
داشته
است؟
شفيعي:
خوب باش،
خوب
رفتار كن،
خوبزندگي
كن... و فكر
ميكنم
بعد از آن
اگر كسياعتقاد
به دنياي
پس از مرگ
نداشته
باشد منميتوانم
آن را
ثابت كنم!
جالب آن
كه بعد از
اينماجرا
دوستان و
همكارانم
نيز
تغييراتي
اساسي
درمن حس
ميكردند.
حضور من
براي
آنها
نشانهاياز
قدرت
خداوند
بود.
- فكر ميكني
چرا اين
اتفاق
براي شما
افتاد
وچرا براي
ديگران
پيش نميآيد؟
شفيعي:
دليل آن
را به
خوبي نمي
دانم وليشايد
مربوط به
آن باشد
كه من در
تمام
عمرمسعيام
بر آن
بوده كه
كسي را
آزار ندهم
و بدكسي
را نخواهم
و اگر به
كسي كمكي
ميكنم
آن
راپنهاني
انجام
دهم.
-ديد شما
نسبت به
مرگ قبل
از اين
اتفاقچگونه
بود و بعد
از اين
اتفاق چه
تغييري
كرد؟
شفيعي: من
قبل از
اين
اتفاق
واقعا از
مرگميترسيدم.
يادم ميآيد
هر وقت به
قبرستانميرفتم
سعي ميكردم
به صورت
جسد يا
داخلقبر
نگاه
نكنم. ولي
باور كنيد
الان اگر
مرا بين 10جسد
بگذارند
خيلي
راحت ميخوابم؟
و احساسبسيار
خوشايندي
نسبت به
مرگ دارم!
- آيا دوست
داريد اين
تجربه
دوباره
تكرارشود؟
شفيعي: اي
كاش روزي
هزار بار
برايم
تكرارشود!
چنان لذت
بخش بود
كه حد
نداشت،
دلمميخواهد
آن فرد
زيبا را
ببينم و
آن حس
رادوباره
تجربه
كنم. مرگ
هديهاي
است كه
خدا بهبندهاش
ميدهد!
- بعد از اين
تجربه چه
تغييراتي
در تصور
ودرك شما
از خداوند
پيش آمد؟
شفيعي:
علاقهام
به او
خيلي
بيشتر شد و
دركنارش
خيلي هم
خدا ترس
شدهام.
در ضمنبيشتر
با او حرف
ميزنم،
حتي وقت
رانندگي،وقت
راه رفتن،
وقت
خوردن به
ياد او
هستم!
واين
جمله
لاحول و
لاقوه
الا به ا...
العلي
العظيم
رابسيار
تكرار ميكنم.
- با او
خداحافظي
كردم و
جملهاي
از ايليا(م)
كه در
كتاب
روياي
راستين
خوانده
بودم
درذهنم
ميدرخشيد:
(... و شما اي
زندگان
از نور
زنده
بارور
شويد
وكودك
الهي را
در درون
خود
بپرورانيد
و برايفارغ
شدن از
خود آماده
شويد.
منتظر
زاييدنملكوت
الهي در
خود باشيد
و براي
تولد
دوبارهمهيا
شويد...)
شفيعي و
همسرش ميگويند:
محمد علي
شفيعي
اهل
هفتگل
حوزستان
استاندامي
متوسط
وموهايي
جو گندمي
صورتيباريك
و كشيده و
چشماني
ريز و
پوستي
نسبتا
تيرهدارد.
او بر اثر
بي توجهي
به سرما
خوردگي
دچارآنفلونزا
و در نهايت
ذات
الريه شد.
او ميگويد:روز
جمعه بود
كه در
منزل
بودم،
احساس
خفگيميكردم
به مجتمع
پزشكي
سازمان
آب و برقخوزستان
رفتم و در
نهايت به
بيمارستان
امامخميني
منتقل
شدم. چهل
روز در آي
سي يو و 22روز
دركما
بودم 75 روز
در بخش
بودم... طيدوران
كما يك
بار فوت
كردم
احساس
سبكيكردم
و خود را
ميان
زمين و
آسمان
ديدم
انجابودم
كه متوجه
شدم
پزشكان و
پرستاران
دارندروي
جسم من
كار ميكنند.
شفيعي ميگويد:
با شوك
الكتريكي
روي منكار
ميكردند
نتيجه
نداد مرا
كفن پوش
كردنمدت
45 دقيقه در
كفن بودم...
همسرم
برايم آش
نذري
درست
كرده بود
او بههمراه
ساير
اعضاي
خانواده
مشغول
پخش آشدر
محله بود
كه
برادرم
با منزل
تماس
گرفت و
خبرمرگم
را اعلام
كرد مراسم
آش نذري
تبديل به
يكمراسم
شيون و
زاري شد...
اين شيون
و زاري
تنها50
دقيقه
طول كشيد
چرا كه
دوباره
با
خانوادهتماس
گرفتند و
اعلام
كردند كه
من زنده
شدم.
زماني در
اصطلاح
پزشكي
خود را
شكلات
پيچ(كفن
پوش) ديدم،
زنده
بودن را
احساس
كردم...به
خيال
خودم
فرياد ميزدم
كه
اشتباه
ميكنيددستگاهها
را ازمن
جدا نكنيد
اين كفن
را باز
كنيدمن
زندهام
اما كسي
نميشنيد
همان
لحظه خود
راروي
تخت ديدم
از خودم
به شدت
متنفر
بودم...
سفر مرگ
خود را فقط
خودم درك
ميكنم.
همسر محمد
شفيعي ميگويد
نذر كرده
بودم كههمسرم
شفا پيدا
كند كه
خبر فوت
او در روز
تولدامام
علي (ع) به
ما اطلاع
داده شد
در نهايت
بارديگر
اطلاع
دادند كه
محمد زنده
است... در
يكياز
روزها
براي
ملاقات
او به
همراه
تمام اهلخانواده
به ديدار
محمد
رفتيم...
در همان
روز بود كه
پدرش
دستمالي
را ازجيب
خود
دراورد كه
بلافاصله
محمد با
مشاهدآن
دستمال
شروع به
گريه كرد
از او
پرسيدم
چراگريه
ميكني و
در آن
زمان بود
كه محمد
جريانمرگ
خود را و
ديدار با
مرد سفيد
پوش را
توضيحداد.
همسر محمد
شفيعي به
تاثيرات
اين
معجزهپرداخت
و گفت من
اعتقادات
مذهبي را
باوردارم
معتقدم
تا خداوند
سبحان
نخواهد
هيچبرگي
از درختي
نميافتد
طي مدت
بيماريمحمد
مدام به
ائمه
اطهار
متوسل ميشدم
اكنونكه
اين
معجره را
ديدم
اعتقاداتم
صد برابر
شدهاست.
منبع: مجله
خانواده
سبز