من هيچ
وقت آدم
غريبه را
سوار
ماشينمنميكنم
ستون
حوادث
روزنامه
پر از
جنايت،دزدي،
بياحتياطي
و چوب
اعتماد به
بقيه
راخوردن
است.
اما آن شب
باراني
كه از
جاده
خلوت
خارجشهر
به خانهام
بر ميگشتم
نميدانستم
چه
اتفاقيبرايم
خواهد
افتاد.
ذهنم
درگير
مشاجره
با دوستكارخانهدارم
بود. برف
پاككنها
قطرات
باران
راروي
شيشه
ماشين
پهن ميكردند.
در نور
چراغجلو
يك دفعه
زني را
ديدم كه
از ميان
رديفدرختها
بيرون
دويد و جيغ
زد. مردي
بهدنبالش
بود، زن
با كيفش
به سر و
شانه او
ميكوبيد.بياراده
پا روي
ترمز
گذاشتم.
در
آن وقت
شبدر آن
جاده
خلوت و
متروكه،
آن زن چه
كارميكرد؟
اما
نميتوانستم
به اين
مسئله
فكر كنم.تصميمي
آني
گرفتم و
قفل
فرمان را
برداشتم
وپياده
شدم.
مطمئن
بودم مرد
با ديدن
من زن
رارها
خواهد كرد
اما
برخلاف
تصورم بياعتنابهحضور
من، كيف
را محكم
از دست زن
كشيد.اعتراف
ميكنم
كه
ترسيده
بودم اما
با صدايي
كهسعي
ميكردم
بيارزش
باشد
فرياد زدم:
(ولشكن!)
زن
سراسيمه
به سمت
من دويد
مطمئنانميدانست
كه ميتواند
به من
اعتماد
كند يا نه
اماچاره
ديگري
نداشت و
پشت من
پناه
گرفت.
مرد كه
فقط شبح
مبهم و
تاريكي
از او راميديدم
كيف زن
را در دستش
پيچاند و
با لحنتندي
گفت: (چته
جناب؟
قهرمان
بازي زده
بهسرت؟)
آدم
خطرناكي
به نظر ميآمد
بعيد
نبودچاقو
هم داشته
باشد.
همان
لحظه
فكري به
ذهنم
رسيد.
آمرانه
گفتم:(من
با گوشي
همراهم
به پليس 110
زنگ زدم،قبل
از اين كه
پياده شم...
الان
بايد توي
راه
باشندتو
كه نميخواي
بقيه
عمرت رو
توي
زندانبگذروني؟)
مرد كه
قدم به
قدم
نزديكم
ميشد با
اين حرفمتوقف
شد. چند
لحظه هر
سه ساكت
بوديم.
فقطصداي
ريزش
باران به
گوش ميرسيد.انگشتهايم
را دور قفل
فرمان
محكم
كرده
بودم.قلبم
تند ميكوبيد.
شايد حقهام
نميگرفت
و اوبيمهابا...
شايد همدستهايي
هم داشت...شايد...
اما او
برگشت و
از من
فاصله
گرفت
بعددوان
دوان به
ميان
درختها
دويد. از
صدايگريه
زن
برگشتم،
نميتوانستم
صورتش را
واضحببينم.
گفتم: (شما
را تا جاده
اصلي ميرسونم...اين
جا خيلي
خطرناكه.)
وقتي پشت
فرمان
نشستم
احساس
كرختيكردم
انگار
تازه به
خودم
آمدم كه
چه خطريدرست
از كنار
گوشم
گذشته
است. آب
دهانم را
بهسختي
قورت
دادم
باورم
نميشد كه
توانسته
باشمدر
تاريكي
از ماشين
پياده
شده باشم...
كلا اهل
بهقول
مرد
ناشناس
قهرمان
بازي
نبودم،
زندگيآرام
و بيسر و
صدايي را
ميگذراندم
يعنيهميشه
مثل جن
از بسما...
از دردسر
دوريميكردم.
در سمت
مقابل را
باز كردم
و در
نورچراغ
ماشين
لحظهاي
صورت رنگ
پريده،
زيبا
وجوان زن
را ديدم،
شايد به
سختي به
بيست سالميرسيد.
موهايش
آشفته از
زير روسري
بيرونآمده
بود. مثل
موش آب
كشيده
بود معلوم
بودمدت
طولاني
زير باران
بوده است.
آرام
نشست ودر
را بست.
ماشين را
راه
انداختم
و سرعت
گرفتم.
بعيدنبود
مرد با كمك
همدستانش
تلاش ميكرد
كه...چرخها
در چاله
راه ميافتاد
و باران
هر لحظهشدت
بيشتري
ميگرفت.
بايد
زودتر زن
را بهجاده
اصلي و
پاسگاه
ميرساندم
پرسيدم:(خانهشما
اين
اطرافه؟)
سئوالات
زيادي
داشتم در
آن جاي
دور ازشهر
چه كار ميكرد؟
چه
اتفاقي
افتاده
بود؟ اما
اوساكت
به جلو
خيره شده
بود. فكر
كردم
حتماشوكه
شده است
بايد
زودتر او
را به محل
سكونتشميرساندم...
صورت
خوشي
نداشت يك
زنغريبه
در ماشينم
باشد. اگر
كسي ما را
ميديدتوضيح
دادن
مسئله به
خصوص
براي
همسرمخيلي
دشوار ميشد.
با اين كه
به من
اطمينانداشت
اما شايد
شك ميكرد
كه...
متوجه
شدم كمي
جلوتر
جاده
مسدود شدهاست،
با
نوارهاي
زرد
كارگران
مشغول
كارند،جلوي
حركت
گرفته
شده بود.
چون در
مسيررفت
از جاده
ديگري
گذشته
بودم اين
راه
رانميشناختم.
جاده
خاكي
ديگري را
ديدم كه
ازاين
راه
منشعب ميشد
و به ميان
رديف
درختهاميرفت.
چاره
ديگري
نداشتم
زن حالا
بادستمال
كاغذي
صورتش را
خشك ميكرد.سكوتش
عصبانيام
ميكرد.
حداقل من
حقداشتم
بدانم كي
بود؟ گرچه
نميخواستم
اعترافكنم
كه
كنجكاويام
تحريك
شده است.
يادجملهاي
افتاده
بودم. (ما
در برابر
همه مردمجهان
مسئوليم 1)
من هم به
خاطر
مسئوليتي
كهحس
كرده
بودم به
خودم
جرات
داده
بودم و...اما
چيزي كه
آن لحظه
ابدا به
ذهنم
خطورنميكرد
اين بود
كه (اغلب
ما... بر
مبناي آن
چهنفس
پليد
شيطاني
ميگويد
زندگي ميكنيم
برمبناي
همين
اميال
خودخواهانه
و احساساتشخصي
ميانديشيم،
حرف ميزنيم
و عملميكنيم...2)
واقعيت
اين است
كه
باخودتوجيهي
ميخواستم
قصد اصليام
را پنهانكنم.
حتي اين
كه رفتن
از اين
جاده
فاصله را
ازراه
اصلي
طولانيتر
ميكرد،
چندان
ناراحتمنكرده
بود چون
بيشتر ميتوانستم
در كنار او
باشم.شايد
ميتوانستم
مشكلاتش
را حل كنم.
نميدانم
تا چه مدت
درگير اين
افكار
بودم كهيك
دفعه
صداي زن
را شنيدم.
گفت: (اوشوهرمه.)
نگاهش
كردم
هنوز به
جلويش زل
زده بود
وميگفت
كه از
زندگي با
او خسته
شده است.
مدامدعوا
و كتككاري،
چند بار
فرار كرده
و امشب همچند
تكه
طلايش در
كيف بود
اما مرد
تعقيبش
كردو همانها
را هم از
چنگش
درآورد.
نور چراغهاي
ماشين
قطرات
باران و
زمينگلآلود
را روشن
ميكرد. به
صداي بغضآلوداوگوش
ميدادم
و بيپناهي
و تنهايياش
رااحساس
ميكردم
حتما كارد
به
استخوانش
رسيدهبود
كه قيد
همه چيز
را زده
بود.
تاريكي
جاده
وخلوت
بودنش
انگار
داشت ما
را به هم
نزديكترميكرد.
سرش را به
شيشه
پنجره
تكيه داد
و شانههايشاز
هقهق ميلرزيد.
بايد هر
طور شده
بود كمكشميكردم
بيدليل
نبود كه
سر راهم
قرار
گرفته
بودو
متوجه
نبودم (نيروي
جاذبه
شيطاني...
در جسمما
متمركز
شده 3)
همسرم را
كه يك
سال
ازازدواجم
با او ميگذشت
فراموش
كرده
بودم
بااين
توجيه كه
حتما درك
ميكند
قصدم كمك
بهشخص
ديگري
است. هيچ
وقت در
زندگيام
مثلآن
لحظه
هيجانزده
نشده
بودم، هم
اقدامشجاعانهام
براي
نجات
ديگري و
حالا هم
كه...
امازندگي
در كنار
همسرم
آرام و
بدون
حادثه
بود.خيلي
زود براي
هم عادي
شديم او
مرتب
اصرارميكرد
بچهدار
شويم،
شايد چون
متوجه
شده
بودحرفي
براي
گفتن به
هم
نداريم،
جز
تكرارمكررات.
گاهي
برنامه
پيكنيك
يا
رستوران
وسينما ميچيد.
با اين كه
فشار كاريام
زياد بود
اماهمراهياش
ميكردم
تا دلش
نشكند اما
همراهيبا
اجبار چه
فايدهاي
داشت؟
باز به زن
نگاه
كردم،چهرهاش
در تاريكي
گم شده
بود. بياراده
دستبالا
بردم و
چراغ
اتاقك
ماشين را
زدم. نيمرخشروشن
شد. بيني
قلمي،
مژههاي
خيس از
اشك ولبهاي
برآمده.
او واقعا
نياز به
حمايت
داشتاحتياج
به كسي
كه نشانش
بدهد
زندگي
بدوندغدغه
چه طور
زندگي
است و
مردي كه
به
اواحترام
بگذارد و
دوستش
داشته
باشد،
گفتم:(ميخواهم
اسم تو رو
بدونم) زن
نيمنگاهي
بهمن
انداخت و
سرش را
پائين
گرفت.
خودش
راجمع
كرد، حتما
ترسيده
بود.
دستپاچه
سعي كردمهر
تصور
باطلي را
از ذهنش
پاك كنم.
او
حتمابدبين
شده بود و
گمان ميكرد
همه مثلشوهرش...
با صدايي
اطمينانبخش
گفتم كه
لازمنيست
ذرهاي
نگران
باشد چون
من كمكشميكنم
از اين
همه مشكل
نجات
پيدا كند.
كلمههاتوي
گلويم
گره ميخورد
و صدايم
ميلرزيد:(نبايد
همه رو با
يه چوب
بزني!)
زن به
طرفم
برگشت.
حالا تمام
رخش
دربرابرم
بود. واقعا
زيبا بود
با
معصوميتي
كه
هرگزشبيه
آن را در
چهره هيچ
كس نديده
بودم.چهرهاي
كه به
خاطر آن
ميشد از
همه
چيزگذشت
همه چيز
را زير پا
گذاشت
گوش به
رويحرف
مردم بست،
تاب
نگاهش را
نياوردم.
صدايرعد
بلند شد.
فكر كردم
خيلي
عجيب است
كه اينقدر
زود... اما به
هر حال سر
راه من
قرار
گرفتنشحتما
دليلي
داشته كه...
نبايد
خيلي زود
واميدادم...
بايد كمي
هم خودم
را ميگرفتم...اصلا
احساسي
كه با خون
توي رگهايمميچرخيد
آن قدر
عجيب بود
كه هيچ
وقت
درزندگيام
تجربهاش
نكرده
بودم.
فايدهاش
چهبود كه
عمري
تلاش
كرده
بودم
روزهاي
آرامي
راسپري
كنم وقتي
اين
لحظات
هيجانانگيز
به تمامآنها
ميارزيد.
مثل اين
بود كه
داشتم
قابليتهايناشناخته
را در
وجودم
كشف ميكردم،ميفهميدم
با آن
تصوري كه
از خودم
دارم فرقميكنم.
خودم را
كنار زن
لب ساحل
دريا مجسمميكردم.
موجهاي
كفآلود،
مرغان
دريايي،نزديك
غروب
آفتاب و...
از صداي
جيغ زن
آن قدر جا
خوردم كهبياراده
پا روي
ترمز
گذاشتم.
در مسير
نگاه او
نگاهكردم.
مردي
موتور
سوار جاده
را سد كرده
بود.
زن گفت: (خودشه...
خودشه) و
با كفدستها
صورتش را
پوشاند: (اون
ميكشتت...ميكشتت!)
مرد از
موتور
پياده شد
در نور
چراغ
ماشينميتوانستم
خطوط چهرهاش
را ببينم
ابروهايپهن،
پيشاني
كوتاه كه
موهاي
خيسش به
آنچسبيده
بود، سبيل
چهارگوش
و چشمهايي
ريز
ونافذ،
برق تيغه
چاقو در
دستش بود.
با قدمهاييآرام
به ماشين
نزديك شد
و در را باز
كرد.
فلج شده
بودم.
صداي زن
مثل
گرامافوني
كهسوزنش
گير كرده
باشد در
سرم
تكرار ميشد.(ميكشتت...
ميكشتت!)
با چشمهاي
از حدقهدرآمده
نگاهش ميكردم
شهامت
لحظاتي
كه باقفل
فرمان
جلويش
ايستاده
بودم مثل
يخ آبشده
بود. همان
آدم بدون
جرات
هميشگي
بودمشايد
چون با
هشدار زن
فهميدم
مرد،
خطرناكتراز
آني است
كه گمان
ميكردم.
حتما زنچيزهايي
ميدانست
شايد قبلتر
كسي هم
بهدست
او... مرد يقهام
را محكم
گرفت و با
يكحركت
از ماشين
بيرونم
كشيد.
قطرات بيامانباران
روي
صورتم
فرود ميآمد.
غافلگير
شدهبودم
مثل وقتي
كه پايت
به چيزي
بگيرد و با
سرتوي
چاله آبي
بيفتي. به
چشمهاي
ريز
وشرارتبار
او زل زده
بودم كه
درست در
برابرمبود.
با خشونت
گفت: (كيف
پول!) مثل
مجسمهبيتكان
ايستادم
تا دست در
جيبم فرو
برد و كيفمرا
بيرون
كشيد. سه
تا چك
سيصد هزار
توماني
ومقداري
اسكناس
در آن بود.
سردي
تيغه
چاقو
رازير
گلويم حس
ميكردم.
از ترس
پاهايم
سستشده
و با زانو
زمين
افتادم.
تيغه روي
گلويم
كشيدهشد
و احساس
سوزش
خفيفي
كردم.
صداي زن
به گوشم
رسيد كه
آرام گفت:
(ولشكن
اسي!)
پياده
شده بود و
با حالت
خاصي
نگاهمميكرد،
اثري از
اشك يا
ترس يا
حتي
معصوميتدر
چهرهاش
نبود.
لبخند ميزد.
جلو آمد و
كنارمرد
ايستاد و
چون تيغه
چاقوي او
هنوز رويگلويم
بود،
آمرانهتر
گفت: (ولش
كن!)
روي زمين
گلي
نشستم.
باران بيامان
ميباريد.
زن با
لحني
تحقيرآميز
و عاميانه
گفت: (اون
قدترسيده
كه تا يكي
دو ساعت
تكون نميخوره...پهلوون
پنبه!)
مرد چاقو
را توي
جيبش
گذاشت: (غلط
اضافهكه
نكرد؟)
- كي؟ اين
جوجه؟
هر دو بلند
خنديدند.
به نظرم
رسيد از زن
بيشتراز
مرد ميترسم
چون اصلا
به نظر
خطرناكنميرسيد
براي
همين
ترسناكتر
بود.
مرد سوار
موتور شد و
زن آرام
و با حوصلهروي
صندلي
راننده
نشست و
شيشه را
پايين
كشيد.نگاهم
ميكرد با
حالتي كه
نميفهميدم
از چيست،نفرت،
تحقير يا...
مرد گفت: (يواش
برون!)
زن دنده
عوض كرد و
خنديد: (تو
سرت به
كارخودت
باشه!) پشت
سر موتور،
ماشين
پژوي
مراراه
انداخت.
مغزم كار
نميكرد.
احساس ميكردم
خاليشدهام.
مات و منگ
زير باران
ايستادم
و
دورشدنشان
را نگاه
كردم.
باور نميكردم
اين
اتفاقبراي
من
افتاده
باشد.
تاريكي
از هر طرفماحاطهام
كرده بود.
نميدانستم
كجا
اشتباهكردهام؟
جايي كه
به كمك
زن رفتم
يا آن جا
كهزن در
كنارم
نشسته
بود و من
در افكاري
دور ودراز
و لذتآور
غرق شده
بودم. شب
و تاريكي
وباران و
تنهايي
نشانم ميداد
كه (خداوند
از طريقشيطان
انسان را
امتحان
ميكند.)
منبع: مجله
خانواده
سبز