داستان ماتادور

... آن‌ مرد آمد...
آن‌ مرد با شنل‌ سرخ‌ در دست‌، مصمم‌ باچجشماني‌ كه‌ از آن‌ شراره‌هاي‌ قدرت‌ مي‌باريد،از راه‌ آمد... و او ايستاد در مقابل‌ گاو خشمگين‌...نگاه‌هاي‌ آن‌ دو در هم‌ آميخت‌... هر دو جسارت‌و شهامت‌ داشتند و اينك‌ قدرت‌ خود را نيز درميدان‌ مبارزه‌ و مقابل‌ چشمان‌ هزاران‌ نفر تماشاگرمشتاق‌ به‌ نمايش‌ مي‌گذاشتند.
گاو خشمگين‌ پا بر زمين‌ مي‌كوبد و ناگهان‌ ازجايش‌ كنده‌ مي‌شود و مرد... آن‌ مرد جسور كه‌انگار به‌ زمين‌ چسبيده‌ است‌، زانوها را خم‌ وراست‌ مي‌كند و بعد در چشم‌ بر هم‌ زدني‌ شنل‌قرمز را در هوا مي‌چرخاند و همچون‌ ساحره‌اي‌در چرخش‌ آن‌ گم‌ مي‌شود.

 

كلاه‌ سه‌ گوش‌ (ماتادور) بالا آن‌ ستون‌ سرخ‌ به‌چشم‌ مي‌خورد و بعد در لحظه‌اي‌ كه‌ به‌ نظرمي‌رسد گاو مرد را از زمين‌ خواهد كند، او دو قدم‌برداشته‌ و شنل‌ سرخ‌ را از ميان‌ سر و تن‌ گاومي‌گذراند...
اين‌ تنها يك‌ پرده‌ از چهار پرده‌ گاوبازي‌ است‌.من‌ هرگز بيش‌ از دو پرده‌ اول‌ را نديده‌ام‌. اما دراين‌ ميدان‌ نيز چون‌ مسابقات‌ ديگر (رودريگورومانينا) پيروز است‌.
براي‌ غلبه‌ بر گاوه‌ زخمي‌ و خشمگين‌ چيزي‌بالاتر از مهارت‌ نياز هست‌ كه‌ بعضي‌ها آن‌ را شانس‌مي‌گويند و بعضي‌هاي‌ ديگر ايمان‌ آهنين‌(ماتادور).
او مرد خاصي‌ است‌ شايد هيچكس‌ به‌ اندازه‌من‌ او را نشناسد اما من‌ نيز سال‌هاست‌ كه‌ جزبعضي‌ زمزمه‌هاي‌ پنهاني‌ كه‌ لابلاي‌ آن‌ (واژه‌خداي‌ من‌) را مي‌توان‌ شنيد، چيزي‌ از اونديده‌ام‌ كه‌ نشانه‌ ايمانش‌ به‌ كتاب‌ مقدس‌ و كليساي‌كاتوليك‌ باشد.
كوچكتر كه‌ بودم‌ دلم‌ مي‌خواست‌ او مرا با خودبه‌ تماشاي‌ گاو بازي‌ ببرد. اما يادم‌ هست‌ كه‌ مادرپيرش‌ اجازه‌ نمي‌داد، او مي‌گفت‌... (نسيم‌) امانت‌است‌ بايد مراقب‌ او باشيم‌. (اوناماريا) خودش‌ هم‌هرگز علاقه‌اي‌ به‌ گاوبازي‌ نداشت‌ مي‌گفت‌;آنهايي‌ كه‌ از ديدن‌ رنج‌ حيواني‌ زبان‌ بسته‌ لذت‌مي‌برند، آدم‌ نيستند و خداوند آنها را مجازات‌مي‌كند. او هيچ‌ خاطره‌ خوشي‌ از اين‌ مبارزه‌انسان‌ و گاو نداشت‌.
شوهر و برادر شوهرش‌ هر دو ماتادورهاي‌بزرگي‌ بودند كه‌ هر كدام‌ با مرگ‌ دردناكي‌ زندگي‌را به‌ درود گفته‌ بودند.
(دون‌ آنتونيو) چنان‌ زير لگدكوب‌ گاو له‌ شده‌بود، كه‌ مي‌گفتند براي‌ آن‌ كه‌ (اوناماريا) از ديدن‌شكم‌ پاره‌ شده‌ شوهرش‌ وحشت‌ نكند از دور فقطسر او را از زير پارچه‌ در آورده‌ و نشانش‌ داده‌بودند.
او همه‌ كار كرد تا (رودريگو) دنبال‌ رو راه‌ پدرو عمو نباشد. (رودريگو رومانينا) نوجوان‌ آرام‌،تودار و بسيار باهوشي‌ بود. آنها خانواده‌اي‌ نامداربودند كه‌ در اثر قمار و شرطبندي‌ و بي‌مبالاتي‌(دون‌ آنتونيو) نسبت‌ به‌ نگهداري‌ املاك‌ واموالشان‌ به‌ مرور زندگيشان‌ به‌ محصولات‌ محدودمزرعه‌اي‌ كوچك‌ محدود شده‌ بود.
و اين‌ همه‌ آن‌ چيزي‌ بود كه‌ همسرش‌ تلاش‌مي‌كرد با چنگ‌ و دندان‌ حفظ كند و بيش‌ از همه‌چيز، (رودريگو) را كه‌ تنها پسري‌ بود كه‌ از پنج‌فرزند در كنارشان‌ باقيمانده‌ بود.
و بازي‌ سرنوشت‌ چنان‌ رقمي‌ بر دفتر تقدير من‌زد، كه‌ كودكي‌ و نوجواني‌ در كنار اين‌ خانواده‌اسپانيايي‌ گذشت‌.
من‌ فرزند بزرگتر خانواده‌ و ندا خواهركوچكترم‌ به‌ اتفاق‌ پدر و مادر به‌ (آلمان‌) مهاجرت‌كرديم‌. اين‌ مهاجرت‌ ناخواسته‌ بيشتر به‌ خاطرمعالجه‌ (ندا) بود. (ندا) سيروز كبدي‌ داشت‌ ونيازمند پيوند و پدر همه‌ زندگي‌مان‌ تنها خانه‌ به‌ارث‌ گرفته‌ پدري‌ و باغ‌مان‌ را فروخت‌ تا (ندا) رانجات‌ دهد. براي‌ اين‌ كار ديگر امكاني‌ براي‌بازگشت‌ و از نو شروع‌ كردن‌ نبود. ما هشت‌ ماه‌ رادر (دوسلدورف‌) به‌ سر برديم‌ و بعد راهي‌(مادريد) در اسپانيا شديم‌. آن‌ روزها من‌ پنج‌ساله‌ بودم‌ و (ندا) سه‌ ساله‌... و دايم‌ خون‌ دماغ‌شد و رنگ‌ پوست‌ چون‌ برگ‌ گلش‌ به‌ زردي‌مي‌گرايد. مادرم‌ اشك‌ مي‌ريخت‌ و پدر به‌ كنج‌عزلتي‌ پناه‌ مي‌برد و زير لب‌ آه‌ مي‌كشيد پدر ناچاربود زندگيمان‌ را نيز اداره‌ كند و براي‌ اين‌ كار در(كارواش‌) و (مكانيكي‌) هم‌ زمان‌ كار مي‌كرد. بااين‌ حال‌ زندگي‌ به‌ سختي‌ اداره‌ مي‌شد، تا اين‌ كه‌خانواده‌ تصميم‌ گرفتند براي‌ كم‌ كردن‌ هزينه‌هاقيد زندگي‌ در (مادريد) را بزنند و به‌ يكي‌ ازشهرستان‌هاي‌ كوچك‌ نقل‌ مكان‌ كنند.
(پامپلونا) در شمال‌ اسپانيا شهري‌ ساده‌ بامردمي‌ گرم‌ و با محبت‌ دومين‌ ماواي‌ ما شد. هيچ‌وقت‌ اولين‌ خاطره‌ حادثه‌ گرفتاري‌ در ميان‌جمعيت‌ شتابزده‌ پرهيجان‌ را كه‌ سعي‌ مي‌كنند هركدام‌ در خيابان‌هاي‌ سنگ‌ فرش‌ شهر از اين‌ سو به‌آن‌ سو مي‌دويدند فراموش‌ نمي‌كنم‌.
در ماه‌ مارس‌ جشني‌ موسوم‌ به‌ (Sanfermin Feria) در اين‌ شهر برپاست‌ كه‌ طي‌ آن‌چند گاو وحشي‌ در ميان‌ جمعيت‌ مي‌دوند و مردم‌سعي‌ مي‌كنند ضمن‌ سر به‌ سر گذاشتن‌ گاوها ازدست‌ آنان‌ بگريزنند.
در ميان‌ مردم‌ آن‌ ديار عبارتي‌ مرسوم‌ است‌ كه‌مي‌گويند: (خوشبخت‌ كسي‌ است‌ كه‌ زير پاي‌گاوها له‌ نشود.) آن‌ روز من‌ از بالاي‌ پشت‌ بام‌عمارت‌ پانسيوني‌ كه‌ به‌ اتفاق‌ خانواده‌ام‌ در آن‌ به‌سر مي‌برديم‌ اين‌ جشن‌ و مردم‌ مسرور و مست‌ رامي‌ديدم‌ و مي‌خنديدم‌ و (ندا) كه‌ از هياهو وفريادهاي‌ نامفهوم‌ مردم‌ به‌ وحشت‌ افتاده‌ بودخود را در آغوش‌ پدرم‌ پنهان‌ كرد. مادرم‌مي‌گفت‌: اينها چه‌ جور ديوانه‌هايي‌ هستند؟! ماچهار ماه‌ بيشتر در پامپلونا نبوديم‌، بعد از آن‌ راهي‌(سن‌ سباستين‌) شديم‌، اين‌ شهر محاط در بين‌كوه‌هاي‌ بلند و سرسبز قسمتي‌ از سرزمين‌ (باسك‌)است‌ كه‌ با پلاژهايي‌ ديدني‌ و چشم‌اندازهاي‌كم‌نظير و مردم‌ سخاوتمند و مهربان‌ ومهمان‌نوازش‌ آغوش‌ بر ما گسترد. در (سن‌سباستين‌) پدر كار و بارش‌ بهتر شد و توانست‌ مغازه‌كوچكي‌ اجاره‌ كند و كم‌كم‌ در آن‌ در كنار موادغذايي‌، اغذيه‌، مربا و ترشي‌ ايراني‌ دست‌ پخت‌مادر را به‌ فروش‌ رساند.
همانجا بود كه‌ ما با خانواده‌ (دون‌ آنتونيو)آشنا شديم‌. (اوناماريا) اغلب‌ خريدار اغذيه‌ مغازه‌(نسيم‌ شرق‌) بود اين‌ نام‌ را پدر بر روي‌ دكان‌كوچك‌ شش‌ متري‌اش‌ گذاشته‌ بود تا هميشه‌يادآور خاطرات‌ وطن‌ برايش‌ باشد.
هر روز كه‌ مي‌گذشت‌ مردم‌ محله‌ (ليوريا) پدرو مادرم‌ و ما را بيشتر مي‌شناختند. آنها روحيه‌ واحساسات‌ آشنايي‌ با ما داشتند. به‌ طوري‌ كه‌ بعد ازگذشت‌ يك‌ سال‌ ما ديگر احساس‌ مي‌كرديم‌، انگاردر خانه‌ خودمان‌ هستيم‌. درمان‌ (ندا) آرام‌ آرام‌صورت‌ مي‌گرفت‌. گاهي‌ به‌ نظر مي‌رسيد وضعش‌بهتر است‌ اما بعد انگار دوباره‌ بيماري‌ حمله‌ورمي‌شد، (ندا) دايم‌ در رژيم‌ خاصي‌ غذايي‌ به‌ سرمي‌برد و نمي‌توانست‌ راحت‌ با همسن‌ وسال‌هايش‌ بازي‌ و جست‌ و خيز كند. پزشكان‌معتقد بودند چون‌ بچه‌ ضعيفي‌ است‌ بايد براي‌عمل‌ جراحي‌ بزرگ‌تر و آماده‌تر شود. آنهامي‌گفتند لااقل‌ (ندا) بايد هفت‌ سالگي‌ را پشت‌سر گذارد تا آمادگي‌ عمل‌ پيوند را پيدا كند. امامن‌ حس‌ مي‌كردم‌ خانواده‌ام‌، نااميدانه‌، انتظارمي‌كشند. (ندا) كم‌ غذا مي‌خورد و اغلب‌ بي‌حال‌و با ضعفي‌ ناشي‌ از كم‌اشتهايي‌ دچار خون‌ريزي‌ ازبيني‌ هم‌ مي‌شد.
(اوناماريا) چند باري‌ با سفارشات‌ حكيمانه‌اش‌داروهاي‌ گياهي‌ مقوي‌ و اشتهاآوري‌ براي‌خوراندن‌ به‌ (ندا) آورد... و نتيجه‌اش‌ آن‌ بود آن‌چند روزي‌ (ندا) سر اشتها مي‌آمد و بعد انگارحتي‌ خوراك‌ها هم‌ به‌ او نمي‌ساخت‌ و ناگهان‌ از پامي‌افتاد و در خانه‌ بستري‌ مي‌شد. در اين‌ شرايطهر چه‌ خورده‌ بود را در فواصل‌ متعدد بالامي‌آورد. گاه‌ به‌ نظر مي‌رسيد روده‌هايش‌ همراه‌با غذا از دهانش‌ بيرون‌ مي‌زند. وضع‌ (ندا) وغربت‌ ما همه‌ آن‌ چيزي‌ بود كه‌ رفته‌ رفته‌خانواده‌ام‌ را افسرده‌تر مي‌كرد... به‌ خصوص‌ كه‌نظر اكثر قريب‌ به‌ اتفاق‌ پزشكان‌ صبر بود و بس‌.
آن‌ روزها اغلب‌ گرفته‌ و عصبي‌ تا بلوار (ژوسه‌)كه‌ مدرسه‌ام‌ در آن‌ واقع‌ شده‌ بود پياده‌ مي‌رفتم‌و گاهي‌ به‌ مردم‌ شاد و كودكاني‌ كه‌ مي‌خنديدند وبازي‌كنان‌ از كنارم‌ مي‌گذشتند، با تحير و اندوه‌مي‌نگريستم‌ و بغضم‌ فرو خورده‌ام‌ در هم‌مي‌شكست‌ و اشك‌ مي‌ريختم‌ كلاس‌ اول‌ ابتدايي‌بودم‌. آن‌ هم‌ دور از وطن‌ در كنار بچه‌هايي‌ كه‌زبانشان‌ را به‌ مرور آموخته‌ بودم‌ اما با احساسات‌ وافكارشان‌ چندان‌ آشنا و همدل‌ نبودم‌.
تا اين‌ كه‌ روزي‌ (اوناماريا) ما را به‌ خانه‌اش‌دعوت‌ كرد. آن‌ روز تاريخي‌ را هرگز از يادنمي‌برم‌. همان‌ روز كه‌ (رودريگو رومانينا) را براي‌نخستين‌ بار ديدم‌.
(اوناماريا) پيراهن‌ كرم‌ رنگي‌ را بر تن‌ داشت‌كه‌ مادرم‌ براي‌ عيد پاك‌ به‌ پاس‌ زحمات‌ او براي‌به‌ اشتها در آوردن‌ (ندا) برايش‌ دوخته‌ بود. وپيرزن‌ براي‌ نشان‌ دادن‌ علاقه‌ و تشكر از مادرم‌ آن‌را بر تن‌ كرده‌ بود. خانه‌ پيرزن‌، عمارت‌ دوطبقه‌اي‌ بود كه‌ بيشتر در آن‌ از دكورهاي‌چوبي‌زيبا استفاده‌ شده‌ بود. با باغچه‌اي‌ رنگارنگ‌از گل‌هاو عطر (اقاقيا) من‌ مثل‌ هميشه‌ درجستجوي‌ ديدن‌ و فكر كردن‌ بودم‌ كه‌ ناگهان‌ دري‌پيش‌ رويم‌ توجهم‌ را جلب‌ كرد...دو ضربه‌ به‌ درزدم‌، و بي‌تحمل‌ آن‌ را باز كردم‌ و بعد...
- سلام‌...
- سلام‌ ببخشين‌...
- تو بايد (نسيم‌) باشي‌ درسته‌...؟
- بله‌ آقا... معذرت‌ مي‌خوام‌، من‌ نبايد...
- نه‌ نه‌... بيا تو... من‌ عاشق‌ مرباي‌ تمشك‌ وانجير مادر تو هستم‌. خيلي‌ خوشمزه‌ است‌.
- مادر براتون‌ دو شيشه‌ ديگه‌ هم‌ آورده‌.
- متشكرم‌. اسمن‌ من‌ (رودريگو). اگه‌ بخواي‌مي‌تونم‌ باغچه‌ و خونه‌ رو بهت‌ نشون‌ بدم‌ من‌ ازدختر كوچولوهايي‌ كه‌ زياد فكر مي‌كنن‌ و دوست‌دارن‌ از همه‌ چي‌ سر در بيارن‌ خوشم‌ مي‌ياد. من‌يه‌ خواهرزاده‌ دارم‌ كه‌ درست‌ مثل‌ كوه‌ خيلي‌دوستش‌ داشتم‌...
- مگه‌ حالا كجاست‌؟!
- سه‌ ساله‌ كه‌ نديدمش‌... اونا توي‌ بارسلون‌زندگي‌ مي‌كنن‌... اون‌ حالا مدرسه‌ مي‌ره‌ فكرمي‌كنم‌ كلاس‌ سومه‌... عاشق‌ نقاشي‌ بود... پدرش‌خيلي‌ كار مي‌كنه‌... مادرش‌ هم‌ همين‌ طور به‌خاطر همين‌ اونا (ايرنيه‌) رو توي‌ مدرسه‌شبانه‌روزي‌ گذشتن‌... خب‌ تو چي‌ مدرسه‌مي‌ري‌...
- بله‌. كلاس‌ اولم‌.
- خواهرت‌ چي‌ اون‌ كجاست‌...؟
- پيش‌ مادر و بقيه‌... شما هنرپيشه‌ هستين‌؟
(رودريگو) خنديد و من‌ رگ‌هاي‌ باريكي‌ كه‌از كنار صورت‌ و روي‌ شقيقه‌اش‌ حركت‌ مي‌كرد راديدم‌. فكر مي‌كنم‌ اين‌ سوال‌ را براي‌ آن‌ پرسيدم‌كه‌ عكس‌هاي‌ زيادي‌ در ژست‌ها و لباس‌هاي‌رنگارنگ‌ محلي‌ از او بر ديوار اتاقش‌ به‌ چشم‌مي‌خورد.
يكي‌ از آن‌ عكس‌ها با لباس‌ (ماتادورها) بود.به‌ آن‌ خيره‌ شدم‌ تا آن‌ روز نمي‌دانستم‌ اين‌ لباس‌علامت‌ چيست‌...
- اين‌ لباس‌ ماتادورهاست‌... مي‌دوني‌ يعني‌چي‌؟
- نه‌...
- ماتادورها آدم‌هاي‌ قوي‌ و با شهامتي‌ هستن‌كه‌ در ميدان‌ مبارزه‌ با گاوهاي‌ عظيم‌الجثه‌ تنها بادردست‌ داشتن‌ يك‌ شنل‌ گاو را حيران‌ و سرگردان‌مي‌كنند و بعد گاو را به‌ مي‌كشند.
- آخه‌ چرا؟!
- خب‌ اين‌ يه‌ بازيه‌... من‌ عاشق‌ اين‌ بازيم‌...
- اما من‌ خوشم‌ نمي‌ياد كه‌ حيوونا را بكشم‌ يااذيت‌ كنم‌. گناه‌ داره‌... آدمي‌ كه‌ خدا رو دوست‌داره‌... بايد به‌ همه‌ محبت‌ كنه‌ حتي‌ به‌ گاوا...
(رودريگو) بادقت‌ گوش‌ كرد و لبخند زد و بعدگفت‌:
- اين‌ جمله‌ رو از كجا شنيدي‌...
- پدرم‌ هميشه‌ مي‌گه‌... اون‌ مي‌گه‌ حضرت‌علي‌(ع‌) امام‌ اول‌ ما اونقدر مهربون‌ بود كه‌ شيردرنده‌ جنگل‌ كنار پاهاش‌ به‌ زمين‌ مي‌نشست‌. وهيچكس‌ در كنار اون‌ جرات‌ نمي‌كرد به‌ حيوانات‌آسيب‌ برسونه‌. مثل‌ خودم‌، عكس‌ اونو توي‌خونه‌مون‌ دارم‌.
-شما مسلمون‌ هستين‌؟
ژسرم‌ را تكان‌ دادم‌ با اين‌ كه‌ آن‌ روزها زياد ازاسلام‌ نمي‌دانستم‌.
شايد تقدير چنين‌ بود كه‌ خدا من‌ و اعتقاداتم‌ رابه‌ محك‌ آزمايش‌ گذارد. و من‌ سال‌ها بدون‌ آن‌كه‌ تصورش‌ را بكنم‌، در كنار (رودريگو) كه‌ به‌ نظرمي‌رسيد از مذهب‌ چيز زيادي‌ نمي‌داند، آشناشدم‌...
او با من‌ مهربان‌ بود و من‌ روزهايي‌ كه‌ به‌ خانه‌آنها مي‌رفتم‌ با شادي‌ در اتاق‌ او و باغچه‌خانه‌اشان‌ پا بر ركاب‌ دوچرخه‌ بزرگش‌مي‌گذاشتم‌ و سعي‌ مي‌كردم‌ تعادلم‌ را بر پشت‌دوچرخه‌ حفظ كنم‌. پدرم‌ تا اين‌ صحنه‌ را مي‌ديد،اخم‌ در هم‌ مي‌كشيد و فرياد مي‌زد. دختر پياده‌شد اين‌ كارها درشان‌ يه‌ دختر نيست‌.
شش‌ ماه‌ و نيم‌ بعد از اولين‌ ملاقات‌ من‌ و(رودريگو) درست‌ در شرايطي‌ كه‌ پدر و مادرم‌ و(ندا) با اتومبيل‌ به‌ (مادريد) رفته‌ بودند تا (ندا)براي‌ ويزيت‌ فصلي‌ پزشك‌ معالج‌ ببرند، در راه‌بازگشت‌ بر اثر حادثه‌ تصادف‌ رانندگي‌ جان‌ به‌جان‌ آفرين‌ تسليم‌ كردند. آن‌ روز من‌ پيش‌دوناماريوو رودريگو بودم‌. وقتي‌ خبر رسيد ما شام‌خورده‌ بوديم‌، و من‌ نگران‌ به‌ ساعت‌ ديواري‌خيره‌ مانده‌ بودم‌.
(دوناماريو) را در بر روي‌ منشي‌ فرماندار بازكرد و او كه‌ همسايه‌امان‌ بود خبر را به‌ پيرزن‌ داد.وقتي‌ چشمم‌ به‌ پيرزن‌ افتاد... وحشت‌ كردم‌ اومبهوت‌ و در هم‌ ريخته‌ پاي‌ در خشكش‌ زده‌ بود.
(رودريگو) با لهجه‌ غليظي‌ آرام‌ اسپانيايي‌حرف‌ زد... او مي‌دانست‌ من‌ زبانشان‌ را خوب‌ يادگرفته‌ام‌... با اين‌ حال‌ از زمزمه‌هاي‌ او و مادرش‌چيز زيادي‌ دستگيرم‌ نشد. فقط لحظاتي‌ بعد(رودريگو) آمد و گفت‌: مثل‌ اين‌ كه‌ پدر و مادرت‌مجبور شدند در مادريد بمانند پيغام‌ دادند، فرداصبح‌ زود تو هم‌ بايد بروي‌... من‌ خودم‌ تو رومي‌برم‌ پيش‌ اونا...
چيزي‌ در دلم‌ فرو ريخت‌... آن‌ شب‌ من‌ دراتاق‌ دختر (دوناماريا) به‌ سر بردم‌ و تا صبح‌ زيرپنجره‌ باز كه‌ به‌ باغچه‌ مشرف‌ بود، صداي‌جيرجيرك‌ها و عطر درختان‌ و گل‌ها را حس‌مي‌كردم‌ و اشك‌ مي‌ريختم‌. فكر مي‌كنم‌ اولين‌باري‌ بود كه‌ آرزو كردم‌ اي‌ كاش‌ مي‌شد به‌ ايران‌باز گردم‌...
فرداي‌ آن‌ روز (رودريگو) و من‌ به‌ مادريدرفتيم‌ و در آنجا بود كه‌ مرا به‌ سردخانه‌ بيمارستاني‌بردند كه‌ پدر و مادرم‌ در آنجا بودند. من‌ هرگزديگر آنها را نديدم‌. اما به‌ من‌ گفتند ديگر آنها دراين‌ دنيا نيستند. از (رودريگو) شنيدم‌ كه‌ گفت‌ آنهاو (ندا) به‌ بهشت‌ پر كشيده‌اند. يادم‌ هست‌ كه‌ آن‌موقع‌ درست‌ همان‌ موقع‌ از او پرسيدم‌. مگه‌ شماهم‌ بهشت‌ دارين‌؟ و او لبخند زد و سري‌ تكان‌ دادو هيچ‌ نگفت‌.
سه‌ روز بعد مرا به‌ نماينده‌ سفارتخانه‌ ايران‌ درمادريد سپردند و من‌ درست‌ همان‌ روز به‌ اتفاق‌جسد عزيزانم‌ به‌ سوي‌ وطن‌ پرواز كردم‌.
من‌ در ايران‌ جز مادر بزرگ‌ پير و بيمار و يك‌خاله‌ كه‌ دچار عقب‌ماندگي‌ ذهني‌ بود درآسايشگاه‌ به‌ سر مي‌برد كسي‌ را نداشتم‌.
مرا نزد مادر بزرگم‌ بردند و او كه‌ تنها سرمايه‌اش‌خانه‌اي‌ قديمي‌ و حقوقي‌ ماهانه‌ و ناچيز از محل‌بازنشستگي‌ پدربزرگم‌ بود به‌ سختي‌ روزگارمي‌گذراند.
(رودريگو) از من‌ خواسته‌ بود برايش‌ نامه‌بنويسم‌ و از اوضاع‌ خودم‌ برايش‌ بنويسم‌ و من‌دخترك‌ هفت‌ ساله‌اي‌ كه‌ اميدي‌ برايم‌ از آينده‌باقي‌ نمانده‌ بود برايش‌ از درماندگي‌ ونااميدي‌هايم‌ مي‌نوشتم‌. تا اين‌ كه‌ ديگر پاسخي‌ ازاو دريافت‌ نكردم‌.
يك‌ روز خانم‌ و آقايي‌ آمدند و پاكتي‌ را برايم‌آوردند آنها گفتند، از اين‌ پس‌ هزينه‌ تحصيل‌ وزندگيم‌ را مرد خيري‌ برعهده‌ گرفته‌ است‌.
آنها هر ماه‌ به‌ ما سر مي‌زدند و كمك‌هاي‌ آن‌خير را برايمان‌ مي‌آوردند دو سال‌ گذشت‌...
تا اين‌ كه‌...
- سلام‌ نسيم‌...
- سلام‌ الهه‌... شما اينجايين‌؟
- آره‌... وايسا... تو نرو... مامانم‌ باهات‌ كارداره‌...
- مادر بزرگم‌ منتظرمه‌... حالش‌ خوب‌ نيست‌.
- وايسا... مي‌گم‌ نرو... خاله‌ و راضي‌ خانم‌پيشش‌ هستن‌.
زير دست‌ (الهه‌) دختر همسايه‌امان‌ فرار كردم‌و به‌ طرف‌ اتاق‌ كوچك‌ مادربزرگ‌ دويدم‌... حياطكوچك‌ خانه‌امان‌ پر شده‌ بود از همسايه‌ها... امامن‌ سعي‌ مي‌كردم‌ از زيردست‌هاي‌ آنهايي‌ كه‌تلاش‌ مي‌كردند مرا مرا بگيرند و از رفتن‌ به‌ طرف‌اتاق‌ باز دارند در مي‌رفتم‌.
- مامان‌ بزرگ‌... مامان‌ بزرگ‌...
- نيا تو دخترم‌... نيا تو... يكي‌ نسيم‌ رو بگيره‌...
- مامان‌ بزرگ‌ تورو خدا نمير... من‌ كسي‌ رو به‌جز تو ندارم‌... تو روخدا نمير.
چيزي‌ يادم‌ نمي‌آيد... انگار از يك‌ خواب‌طولاني‌ بيدار شده‌ام‌. اما گيج‌ و منگ‌ چيزي‌ درك‌نمي‌كنم‌... درست‌ يادم‌ نيست‌ چه‌ ساعتي‌ ازشبانه‌روز است‌... و اصلا چه‌ روزي‌ از هفته‌است‌...! سردم‌ شده‌ پتو را روي‌ صورتم‌ مي‌كشم‌،پاهايم‌ را داخل‌ شكم‌ جمع‌ مي‌كنم‌. اما هنوزمي‌لرزم‌... سردم‌ است‌... فكر مي‌كنم‌ از چيزي‌ هم‌مي‌ترسم‌... يك‌ چيز نامعلوم‌.
- هنوز خوابيده‌؟... حالش‌ خوبه‌...؟!
- آره‌ فكر كنم‌ خوبه‌... ولي‌ شوكه‌ شده‌ بزارين‌بخوابه‌... دختر بيچاره‌... ديگه‌ مشكلي‌ رو نداره‌...
قلبم‌ درد مي‌كند... تازه‌ كم‌كم‌ به‌ ياد مي‌آورم‌چه‌ بلايي‌ بر سرم‌ آمده‌... مادر بزرگم‌ تنها كسي‌ كه‌با او مي‌توانستم‌ خاطره‌ پدر و مادرم‌ را دوباره‌زنده‌ كنم‌... هم‌ مرا تنها گذاشت‌...
- هر وقت‌ حالش‌ بهتر شد، بهش‌ بگيه‌... بايدببينمش‌... اون‌ تحت‌ حمايت‌ يه‌ خير بوده‌ كه‌ ميل‌داره‌ هر جور هست‌، حمايتش‌ كنه‌ تا به‌ سن‌ قانوني‌برسد.
اين‌ ناجي‌ افسانه‌اي‌ ذهنم‌ را به‌ خود مشغول‌كرده‌ است‌، اغلب‌ نمي‌دانم‌، ديگر چه‌ كسي‌ ازفاميل‌ دور و نزديك‌ پدر و مادرم‌ ممكن‌ است‌ درجايي‌ زندگي‌ كند كه‌ مرا بشناسد و دلش‌ به‌ حالم‌بسوزد. حالا تنهايي‌ چه‌ طور مي‌توانم‌ زندگي‌كنم‌؟!
- حالت‌ بهتره‌ عزيزم‌... بهترم‌... راضي‌ خانم‌من‌ بايد پيش‌ كسي‌ زندگي‌ كنم‌؟ خدا چرا منو تنهاگذاشته‌؟
- اين‌ حرف‌ رو نزن‌، خدا به‌ فكر همه‌ هست‌...قراره‌ به‌ خانم‌ بياد دنبالت‌ مثل‌ اين‌ كه‌ يكي‌ ازفاميلاتون‌ كه‌ بچه‌ نداره‌ قرار شده‌ تو رو نگه‌داره‌... مثل‌ اين‌ كه‌ عمه‌ پدرته‌... يا شايد مادرت‌...
- من‌ نديدمش‌... نمي‌شناسمش‌ ولي‌ اون‌ تو رودوست‌ داره‌... عكست‌ رو به‌ ما نشون‌ داد... البته‌دختر برادرش‌ اومده‌ بود اينجا.
فرداي‌ آن‌ روز من‌ راهي‌ خانه‌ عمه‌اي‌ شدم‌ كه‌نمي‌شناختم‌. او زن‌ سالخورده‌ اما سرحال‌ و اهل‌مطالعه‌ و پرحوصله‌ و مهربان‌ بود و آپارتماني‌ درفرمانيه‌ داشت‌ كه‌ اتاقي‌ را براي‌ من‌ آراسته‌ كرده‌بود. روزهاي‌ بيم‌ و اميد من‌ مي‌گذشت‌ تا رفته‌رفته‌ با او خو گرفتم‌ او به‌ ادامه‌ تحصيلات‌ من‌اهميت‌ مي‌داد و تا آنجا كه‌ در توان‌ داشت‌ به‌پيشرفت‌ و نيازمندي‌هايم‌ توجه‌ مي‌كرد.
گذشت‌ سال‌ها به‌ من‌ آموخت‌... خداوند هيچ‌مخلوقي‌ را به‌ حال‌ خود رها نمي‌كند.
13 سال‌ از آن‌ روزها مي‌گذرد و من‌ حالافارغ‌التحصيل‌ رشته‌ نقاشي‌ هستم‌. يكي‌ ازديدني‌ترين‌ تابلوهاي‌ كه‌ كشيده‌ام‌، يادآورخاطرات‌ يك‌ سال‌ و نيم‌ است‌ كه‌ با پدر و مادر دراسپانيا زندگي‌ مي‌كرديم‌. گاهي‌ كه‌ يادم‌ مي‌افتدناخواسته‌ دلم‌ مي‌خواهد بدانم‌، (رودريگو) حالاكجاست‌؟ و حالا فرصت‌ مغتنمي‌ به‌ وجود آمده‌عمه‌ خانم‌ تمام‌ تلاشش‌ را به‌ كار گرفت‌ تا من‌ بتوانم‌به‌ آرزويم‌ براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ در رشته‌ نقاشي‌ آن‌هم‌ در اسپانيا جامه‌ عمل‌ بپوشانم‌.
به‌ محض‌ ورود به‌ هتل‌ (كاتالينا) در Ramlasيكي‌ از بلوارهاي‌ زيباي‌ (بارسلونا) كه‌ شبيه‌ به‌چهارباغ‌ اصفهان‌ است‌، از رزروشن‌ با من‌ تماس‌گرفتند و گفتند پيامي‌ دارم‌... آن‌ پيام‌ عجيب‌ مرا به‌رستوران‌ (سن‌ سباستين‌) كه‌ يكي‌ از جالب‌ترين‌رستوران‌هاي‌ (بارسلونا)ست‌ براي‌ صرف‌ شام‌دعوت‌ كرده‌ بود.
سر ميز شماره‌ 22 نشستم‌ پيشخدمت‌ بدون‌ آن‌كه‌ دستوري‌ از من‌ بگيرد ميز را چيد و(Gazpachir) نوعي‌ سوپ‌ خوشمزه‌ برايم‌ آوردكه‌ سال‌ها پيش‌ مزه‌ آن‌ را چشيده‌ بودم‌.
- سلام‌...
قلبم‌ لرزيد... اين‌ مرد جوان‌ با موهايي‌ كه‌اطراف‌ آن‌ به‌ سپيدي‌ گرايده‌، (رودريگو)ست‌.
- شنيدم‌ تحصيلاتت‌ رو با موفقيت‌ گذروندي‌...
- تو... تو؟ (رودريگو رومانينا). آه‌ پس‌ راز اون‌بليط استاديوم‌ گاوبازي‌ و اين‌ هتل‌ تو عمه‌ خانم‌ رواز كجا مي‌شناسي‌...؟
- اونو نمي‌شناسم‌ از خانم‌ (راسپونينا) درسفارتخانه‌ خواهش‌ كردم‌ تا اون‌ كمك‌ كنه‌.
- پس‌ مي‌خواي‌ بگي‌ تو تموم‌ اين‌ سال‌ها تو(بابا لنگ‌ دراز) نامريي‌ (جودي‌ آبوت‌) بودي‌.خنديد و من‌ نيز هم‌ يادم‌ مي‌آيد روزي‌ در عالم‌كودكي‌ به‌ او عشق‌ مي‌ورزيدم‌.
- آخه‌ چرا؟
- يه‌ روز از من‌ پرسيدي‌ به‌ چي‌ اعتقاد دارم‌. وبعد راجع‌ به‌ كسي‌ حرف‌ زدي‌ كه‌ به‌ شيرهاي‌درنده‌ علاقه‌ داشت‌، يادته‌.
- بله‌. امام‌ علي‌...
- سال‌ها پيش‌ من‌ مسلمان‌ شدم‌. از بچگي‌ به‌چيزي‌ بيشتر از آنچه‌ در ديگران‌ مي‌ديدم‌ اعتقادداشت‌... آشنايي‌ با شما كمرنگ‌ بود اما يك‌ نفرزندگيم‌ را متحول‌ كرد و مرا كه‌ عشق‌ (ماتادور) راداشتم‌ از ميدان‌ (گاوبازي‌) بيرون‌ كشيد. مردي‌ كه‌خود زندگي‌ را به‌ من‌ بخشيد و رفت‌. من‌ زير پاي‌گاو تقريبا مرده‌ بودم‌ و او در واقع‌ خانواده‌اش‌قلب‌ و كليه‌هايش‌ رو به‌ من‌ بخشيد. قسم‌ خوردم‌يك‌ روز تو را ببينم‌ و از تو تقاضاي‌ ازدواج‌ كنم‌.قبول‌ مي‌كني‌...؟!

 


منبع: مجله خانواده سبز

 


 

 

 

جستجو
WWW Tafrihi

Copyright © 2005 Tafrihi.com  All rights reserved