حكايت اسكناس

فرانك فرانسه سابقه‌اي ديرينه دارد. سال‌ها پيش در پاريس دچار افسون آن شدم جنس دوست داشتني‌اي كه از بس در دست چرخيده ، صاف شده است. تكه‌هاي كاغذ مزين به چهره‌هاي مشهور. اسكناس ده فرانكي مورد علاقه‌ام بود، ولتر سر بزيرانگار از ربا خواران خجالت مي‌كشيد.

 

آپارتمان شيك استاد دانشگاه مجردي را اجاره كرده بوديم، ديوارها اطلس كوب و پرده‌ها همه توري بود. مثل اين بود كه آدم داخل لباس زير توري زندگي كند.
شوهر جوانم هر روز در بيبليوتك بود كتابخانه ملي. من هم هر روز به گردش مي‌رفتم. شعبده بازها را تماشا مي‌كردم و به صداي ويولن زن‌ها گوش مي‌دادم. در پارك‌ها و چمن‌هاي كنار رودخانه آثار بالزاك. كولت و فلوبر را مي‌خواندم. رمان‌هايي درباره ي پول بود - كي دارد و كجا مي‌شود پنهانش كرد. يك دست لباس چقدر مي‌ارزد و آدم چقدر مي‌تواند قصاب را منتظر نگه دارد.

در يك صبح ماه اوت در پارك حاشيه رودخانه حوالي پله د ولو آلما ولو بودم. زوجي ايستاده بودند، مرد كوتاه و قلنبه. زن قد بلند و توپر. مرد كت و شلوار و كراوات داشت و زن لباس كشباف سرخابي. نزديك كه آمدند متوجه شدم رنگ لباس زن عين سرخاب روي گونه اش است.
با صداي دو پوسته‌اي گفت: « پارله وو فرانسه »
گفتم « زبان فرانسه را خوب بلد نيستم »
«دويچ؟»
« ناين»
با شنيدن اين حرف مرد چاق تعظيم كرد و صد و هشتاد درجه چرخيد و رفت. چاقي و سرزندگي‌اش مال خامه بود … هيكل موقر و توپر زن هم مال سوسيس و كالباس بود. به انگليسي از ته حلق حرف مي‌زد « اين دورو برها رستوران آلماني سراغ نداريد؟ يا مهمان خانه آلماني؟»
آرايش غليظي داشت، زير آن رنگ سرخ را حسابي چرب كرده بود. مرد به چالاكي دختري شيطان به طرف درخت بلوطي دويد و پشت خود را به آن ماليد.
گفتم: «چنين جايي نمي‌شناسم.»
زن مثل آلماني‌هاي قديم آهي كشيد. روي نيمكتي نشست و به كفش‌هاي گنده ترك خورده اش نگاه كرد. من هم نشستم. مرد حالا پشت سر ما بود. خلال دنداني به دهان داشت.
زن به من مي‌گفت. از بافاريا آمده اند. دخترشان عكاسي است كه در ماره زندگي مي‌كند.. واي چه جاي قشنگي است. مادر كه اين حرف‌ها را مي‌زد چهره اش جان مي‌گرفت. پدر كه به قول مادر فقط آلماني بلد بود هم لبخند زد. انگار كه از شيريني پزي حرف مي‌زديم.
شب گذشته با قطار آمده بودند. دخترشان با خوشحالي به استقبال آنها آمد. اما غمگين هم بود زيرا براي انجام ماموريتي سه روزه بايد به نقطه ديگري از كشورمي رفت و نمي‌توانست نرود ، دلش مي‌خواهد نمره‌هاي خوبي بگيرد. مي‌فهميد كه مادموازل، آن روز صبح زود سوار فيات خود شد و رفت. بليت كنسرت و غذا برايشان گذاشت.
نگاهي به پدر انداختم. انگار در خيال خود ويولن مي‌زد. طره موي سياه به ابرويش مي‌ريخت.
چشم‌هاي درشت آبي زن پر از اشك شد و داستانش سرعت گرفت.بعد از صبحانه تصميم گرفتند قدمي بزنند در را بستند صداي كليد در كه آمد. «آلورآخ» كيف دستي با كليد توي آپارتمان جا مانده بود. زن ناليد و با مشت به پيشاني زد. « همه اش تقصير خودم است. تا پنج شنبه پشت در مي‌مانيم.»
«سرايدار» …
«نمي‌تواند از كجا بداند ما شياد نيستيم. دستش بسته است.»
براي اينكه بفهميم مچ‌هاي پرمويش را به هم چسباند.
گفتم: «كل دوماژ ،چه بدبختي»،
زن گفت: «يك هتل آلماني شايد به ما اطمينان كند و و چند شب را به ما بدهد. شايد پول هم بدهند كه چند تكه لباس بخريم.»
پول چقدر حياتي است.درست همان طور كه رمان نويسان گفته اند: آدم‌ها به خاطر آن عروسي مي‌كنند، آدم مي‌كشند ، تملق مي‌گويند ، مي‌ترسانند، سوار اسب بي يراق مي‌شوند و به هركودني درس مي‌دهند، و عمرشان را هدر مي‌دهند.
دنبال ماين هر ، آقاي خودم مي‌گشتم گفتم: «من مختصري پول دارم. مي‌توانم»…
ماين هر هم برگشته بود زير درخت و لبخند مي‌زد
زن گفت: «نه»
گفتم: «چرا»
اوه، نه
اوه، بله
ناين يا نو وي
چشم‌هاي زن بسته شد. ريملش شره مي‌كرد.
براي ختم بحث گفتم: «وي ، من هشتاد فرانك دارم».
آن موقع هشتاد فرانك پنجاه دلار بود. دروغ مي‌گفتم ، نود دلار داشتم.
زن چشم باز كرد و با رندي گفت: «آدرستان را بنويسيد. پول را برايتان پس مي‌فرستيم به محض اين كه دخترمان برگردد.»
نشاني خانه مان را با اسكناس‌ها به آنها دادم و خودم به خانه برگشتم.
شوهرم گفت: «به نظرم حقه باز بودند.»
به او نگفتم كه نمايشي را كه نديده دو برابر هشتاد فرانك مي‌ارزيد. طرح، داستان، شگرد هنرمندانه. آدرس گرفتن. به او نگفتم كه مرد زن بود و زن مرد. در آپارتمان خودمان از اين چيزها زياد داشتيم. لابد فردا هنرشان را به گوشه ي ديگري از شهر مي‌برند. شايد هم آن زوج فردا به جلد حقيقي خود درآيند. نگفتم كه اسكناس ده فرانكي با تصوير هنرمندانه ولتر را به او ندادم. شوخي بامزه‌اي بود كه سرشان كلاه گذاشتم.
هنوزآن اسكناس را دارم. هر بار كه نگاهش مي‌كنم ياد خسيس‌هاي بالزاك، دزدهاي زولا، هنرمندان سخت كوش كولت مي‌افتم والبته فدريك مورد علاقه فلوبركه همه چيز را در گرو تاس ريختن مي‌گذاشت. بعد ياد دوستان كلاهبرداري مي‌افتم كه در رستوراني بخار گرفته منتظر نشسته‌اند تا ناهارشان را بياورند. دست‌هاي همديگر را نوازش مي‌كنند. لابد.

 


 

 

 

جستجو
WWW Tafrihi

Copyright © 2005 Tafrihi.com  All rights reserved