تمشك

لسلي نوريس‌ به سال 1921 در ولز متولد شد و در كالج شهر كاونتري و <دانشگاه ساوت‌همپتون> به تحصيل پرداخت.‌ در نيروي هوايي سلطنتي انگلستان خدمت كرد و به عنوان كارمند فرمانداري محلي‌، معلم مدرسه و مدرس دانشگاهي مشغول به كار بوده است.‌ چندين كتاب شعر و دو مجموعه داستان كوتاه را منتشر كرده است و پيوسته مقالاتي براي مجلاتي مانند <نيويوركر> و <آتلانتيك> نوشته است. از ميان جوايز متعدد‌، مي‌توان به <جايزه سه سالانه كاترين منسفيلد> به‌خاطر داستان‌نويسي‌اش و <جايزه كلموندلي>‌ به‌خاطر اشعارش‌، اشاره كرد.‌

 

_ _ _
آقاي‌فرنشام مغازه‌اش را ساعت هشت و سي دقيقه باز كرد‌، اما وقتي آن زن و بچه آمدند تو‌، از نه گذشته بود.‌ مغازه خالي بود و روي خاك‌اره تازه‌اي كه كف آن ريخته بودند جاپايي به چشم نمي‌خورد.‌ بچه به صداي زنگ در كه پشت سرش بسته مي‌شد گوش خواباند و پايش را كشيد و ماليد به خاك‌اره‌هاي زرد. زير آن تخته‌ها قهوه‌اي و فرسوده بود.‌ پسرك قبلا هيچ‌وقت به اين مغازه نيامده بود.‌ اولين دفعه‌اش بود كه براي كوتاه كردن مو به سلماني مي‌آمد.‌ مادرش قبلا چندبار پشت گردنش را خط انداخته بود. آقاي فرنشام توي صندلي بزرگي لم داده بود و روزنامه مي‌خواند.‌ مي‌توانست صندلي را بچرخاند.‌ پيش از آن كه روزنامه را زمين بگذارد دوبار تاب خورد‌، لبخندي زد و گفت: صبح‌ بخير.‌
پيرمردي لاغر بود با موهاي سفيد لخت.‌ روپوشي سفيد هم به تن داشت.‌
گفت:‌ يك آقا)!( تشريف آورده‌اند زلف كوتاه كنند.‌‌ بعد تخته‌اي را گذاشت روي دسته صندلي و بچه را بلند كرد و روي آن نشاند.‌
به مادر بچه گفت:‌ چطوري عزيز جان؟ بابا جان چطورند؟ حال‌شان خوب است؟ پيش‌بندي از گنجه برداشت و دور گردن بچه گره زد.‌ لبه‌هاي آن را هم فرو كرد زير يقه‌اش. پيش‌بند بچه را كاملا پوشاند و تقريبا تا نزديكي زمين رسيد.‌ بچه با احتياط پا‌هاي پنهانش را تكان مي‌داد و اشكال قلنبه‌اي را كه توي پارچه ايجاد مي‌كرد مي‌ديد.‌ انگشت‌هايش را به سطح توپي ملافه كشيد و يك شش رسم كرد بعد يك هشت درست كرد. از اين شكل‌ها خوشش مي‌آمد.‌
آقاي فرنشام از مادر پسرك پرسيد:‌ آقا چقدر مي‌خواهند كوتاه كنند‌؟ همه‌اش را‌؟ همه اين زلف‌هاي قشنگ‌ را؟
مادر بچه گفت: آقاي فرنشام‌، معمولي باشد.‌ زياد كوتاه نكنيد. من و شوهرم فكر كرديم وقتش رسيده كه قيافه‌‌اش پسرانه شود.‌ موهايش خيلي زود رشد مي‌كند.‌ دست‌هاي آقاي فرنشام خيلي سرد بود.‌ انگشت‌هاي سفت و زمخت او كله پسر را گرفت و چرخاند‌، اول به يك طرف بعد طرف ديگر.‌ بچه صداي قرچ قرچ قيچي تيغه بلند را پشت سرش شنيد و بالاي گوش خود سردي‌اش را حس كرد. خيلي ترسيده بود‌، اما دوست داشت قل خوردن طره‌هاي موهايش را روي پيش‌بندي كه تن او را مي‌پوشاند تماشا كند.‌ موها يكي دوبار قل مي‌خورد و بعد مي‌ايستاد. مقداري از موها به كف سلماني مي‌ريخت و باقي را هم با حركات انگشت از زير پيش‌بند مي‌سراند و به زمين مي‌ريخت.‌ موها بدون صدا به زمين مي‌خورد. سرش را كه كجكي مي‌گرفت مي‌توانست كپه موهايي را ببيند كه ديگر مال او نبود. آقاي فرنشام به مادر بچه گفت:‌ حدس مي‌زنم اين آقا پسر را مي‌شناسم.‌ موي قرمزتر از موي او را توي مغازه نمي‌بينم. پدرت هم وقتي بچه بود موهاي اين رنگي داشت. پنجاه سال موهاي بابات را من اصلاح مي‌كردم.‌ حالش خوب است نه‌؟ گمانم همين‌قدر كافي است.‌ نمي‌خواهم دفعه ديگر كه اينجا مي‌آيد از ديدن من ناراحت شود!‌ پيش‌بند را از گردن بچه باز كرد و محكم تكاند و بعد تا زد و روي تاقچه گذاشت.‌ پشت گردن بچه را با فرچه پاك كرد. مرد سرش را تكان داد و به موهاي بچه نگاه كرد كه اگر جايي مانده باشد‌، درست كند.
گفت:‌ خيلي قشنگ است.
بچه صورت خودش را توي آينه ديد.‌‌ رنگ پريده به نظر مي‌آمد‌، اما مثل هميشه بود. وقتي به پشت گردنش دست كشيد موهاي كوتاه را حس كرد كه توي دستش فرو مي‌رفت.‌ مادرش پول كه مي‌داد به آقاي فرنشام گفت:‌ مي‌خواهيم برويم خريد بكنيم.‌
مي‌خواستند كلاهي براي پسرك بخرند.‌ از آن كلاه‌هاي گرد كه بالايش يك دكمه دارد و سايباني كه بالاي چشم را مي‌پوشاند، مثل كلاه پسر عمويش هري.‌ پسر خيلي دلش مي‌خواست كلاه داشته باشد.‌ شق و رق كنار مادرش قدم برمي‌داشت، اصلا بي‌تابي نمي‌كرد. حتي وقتي مادرش با خانم <لوييس> چاق سلامتي مي‌كرد و كلي هم توي دكان ميوه‌فروشي سر خريد سيب و سيب‌زميني معطل كرد. مرد توي لباس‌فروشي گفت:‌ اين كوچك‌ترين اندازه‌اي است كه داريم.‌ شايد براي او خيلي گنده باشد. مادرش گفت: آخر تازه موهايش را كوتاه كرده.‌ همين هم هست. مرد كلاه را گذاشت سر پسرك و پايين كشيد و نگاه كرد. كلاه قشنگي بود. نشانه كلاه به سپر مي‌ماند و قرمز و آبي بود. خيلي بزرگ به نظر نمي‌آمد، اما مرد مي‌توانست دو انگشت خود را از كنار سر بچه بكند زير آن...
مرد گفت: زياد تنگ هم نبايد باشد. بايد طوري باشد كه وقتي هم بزرگ شد، به سرش بيايد. يك كلاه عمري باشد. مادرش گفت: اميدوارم. قيمتش كه گران است.
بچه كلاه را دست گرفت. توي پاكت قهوه‌اي كاغذي كه روي آن نوشته بودند <البسه پرايس، خيابان‌ هاي.> همه آن را مي‌توانست بخواند غير از <البسه.> آن را هم مادرش براي او خواند و معني كرد. به خانه كه رسيدند كلاه را با همان پاكت گذاشت توي كشو. پدرش دم غروب به خانه آمد. پسر صداي محكم بسته شدن در و صداي گام‌هاي بلند پدرش را توي سرسرا شنيد. لحظاتي بعد روي زانو‌هاي پدر ولو شده بود و شام مي‌خورد. غذا را توي فر گرم نگه داشته بودند. بشقاب خيلي داغ بود. از سيب‌زميني‌ها بخار بلند مي‌شد و كناره‌هاي بشقاب آبگوشت ماسيده بود. مرد با لبه كارد آبگوشت ماسيده را از بغل بشقاب جمع كرد و با احتياط دم دهان پسر برد، انگار مي‌خواست به پرنده‌اي غذا بدهد. پسر خوشش آمد. از كش آمدن غذاي پدرش لذت مي‌برد. پدرش هميشه براي او لقمه‌هاي لذيذ كوچكي مي‌گرفت و به آرامي به خوردش مي‌داد. پسر به پاهاي پدر آويزان بود. بعد از آن كه كلاهش را به سرگذاشت‌، جلو پدر ايستاد و مطمئن بود كه مرد خوشش مي‌آيد. مرد دست گذاشت روي سر بچه و بي‌آن كه بخندد گفت:‌ روز يكشنبه دوتايي مي‌رويم به گردش. فقط من و تو‌، مثل دو تا مرد.
_ _ _
اواخر سپتامبر بود، اما خورشيد گرما و رمقي داشت و جاده خشك بود. مرد و پسرش دوتايي كنار كانال آب متروك قدم مي‌زدند و بر كفش‌هاشان گرد و خاك سفيد مي‌نشست. پسر به فكر روزهايي افتاد كه هنوز به دنيا نيامده بود و كانال پر بود. به فكر قايق‌هايي افتاد كه اسب‌ها آنها را مي‌كشيدند و روي آب مي‌سراندند. توي سرش به صداي خيس آنها گوش مي‌داد، امواج آرامي كه به كناره مي‌خورد؛ ماهي‌هاي سبز كانال بالا مي‌آمدند و مي‌ديدندكه آب تيره شده. پدربزرگش گفته بود اما حالا كانال از گل و ني‌‌هاي بلند پر شده بود. ني‌ها و نيلوفرها توي گذرگاه‌هاي نمناك، سبز مي‌شد. چوبدستي پدرش را قرض گرفت و با آن به كپه يك دسته قاصدك زد و چترهاي كوچكي را ديد كه بار ظريف سياه خود را فرود مي‌آوردند.
به خودش گفت: مي‌روند كجا؟ به چين مي‌روند.
پدرش گفت: بجنب‌، وگرنه به فلچروودز نمي‌رسيم. پسر دويد دنبال پدر. او هيچ‌وقت به <فلچروودز> نرفته بود. يك‌بار پدرش صداي بلبلي را در آنجا شنيده بود. تابستان بود، خيلي وقت پيش، پدرش با دوستان خود به آنجا رفته بود تا صداي آواز پرنده‌ها را بشنود. زير درختي ايستادند و گوش دادند. ماه غروب كرد و پدرش راه خانه را گم كرده بود و توي بوته تمشك افتاد.
پرسيد:‌ آنجا تمشك گير مي‌آيد.
پدرش گفت:‌ حتما گير مي‌آورم. كمي براي تو مي‌چينم. توي فلچروودز پشت درخت‌ها سايه بود و آفتاب گله به گله علف‌زار را روشن كرده بود. به نظر مي‌آمد كه آفتاب از زمين درآمده نه از آسمان. پسر از گله‌گله آفتابي به آفتاب ديگر مي‌پريد. مي‌رفت توي سايه مي‌پريد توي آفتاب. پدرش خاربن تمشكي را نشانش داد، برگ‌هاي آن كم‌كم رنگ پاييز گرفته بود، شاخه‌هاي رونده‌اش خشك و تيغ‌دار بود و شكسته. خوشه‌خوشه تمشك سرخ از شاخه‌ها آويزان بود. پدر دست دراز كرد و مقداري براي او چيد. پوست آن قلنبه بود و برق مي‌زد. هركدام از حبه‌هاي آن تكه‌اي از نور را منعكس مي‌كرد. پسر تمشك را گذاشت توي‌ دهانش. با زبان چرخاند، چغر بود با نوك زبان چسباند به كام و آن را له كرد. آبش كه درآمد شيرين و گرم بود؛ مثل تابستان. شره كرد و از گلويش گذشت. تخم‌هاي سفت آن لاي دندان‌هايش قرچ‌قرچ صدا مي‌كرد. وقتي خنديد پدرش ديد كه دهانش را لكه‌هاي قرمز پر كرده. دوتايي كلي تمشك چيدند و خوردند و كيف كردند. لب‌هايشان قرمز شده بود و دست‌هايشان سياه و خراشيده.
مرد گفت:‌ بايد براي مادرت هم ببريم.
چوبش را دراز كرد و شاخه‌هاي بالايي را كه بهترين تمشك‌ها آنجا بود پايين كشيد و آنها را چيد كه به خانه ببرد. چيزي نداشتند تمشك‌ها را توي آن بريزند. پس كلاهش را روي علف‌ها گذاشت و آن را پر كردند از تمشك. كلاه را از لبه‌هايش گرفت و راه افتادند به طرف خانه.
مادرش گفت:‌ مسخره‌ترين كاري است كه كرده‌ايد. مزخرف است. آخر مگر شما عقلتان كار نمي‌كند؟
پسرك جوابي نداد.
مادرش گفت: اگر پول داشتيم، مسئله‌اي نبود. خيال مي‌كنيد پول علف خرس است؟
پدرش گفت: پول علف خرس نيست. زحمت مي‌كشم، جان مي‌كنم و درمي‌آورم.
مادرش گفت: كلاه تازه تازه بود. حالا از كجا بياورم يكي ديگر بخرم؟
كلاه روي ميز بود و پسر سرپنجه كه بلند مي‌شد توي آن را مي‌ديد. خيس بود و گله به گله لكه‌هاي چسبناك شيره تمشك به آن چسبيده بود. لكه‌ها تيره و نامنظم بود.
پدرش گفت:‌ خشك مي‌شود و از بين مي‌رود. مادرش برافروخت و در هم جيغ كشيد: آخر اگر كار درست و حسابي داشتي و جين‌جين كلاه مي خريدي دلم نمي‌سوخت.
بعد كوتاه آمد و سر تكان داد. پدرش روبرگرداند. دهانش خشك شده بود. گفت: هر كاري از دستم بر‌آيد، مي‌كنم. مادرش با دلخوري گفت: آخر اين‌طور هم نيست. كار شاقي نمي‌كني. پسرك هراسان شاهد دعوا و گسترش آن بود.‌ به آرامي گريه سر داد. مي‌دانست كه اين گريه با گريه‌هاي قبلي فرق دارد. چنين گريه‌اي راتجربه نكرده بود. براي دردي ديگر مي‌گريست. بچه فهميد كه آنها آدم‌هايي متفاوت هستند؛ پدرش، مادرش و خودش و بايد ياد بگيرد كه گاهي تنهايي گريه كند.

 


 

 

 

جستجو
WWW Tafrihi

Copyright © 2005 Tafrihi.com  All rights reserved