«ايرج
نوذري» از
آن دسته
بازيگرانى
است كه
برخلاف تيپ
رايجش در
سينما و
تلويزيون
با بازى در
نقشهاى
منفي،
برخوردى
بسيار
صميمي،گرم
و انرژىبخش
با مخاطب
خود دارد و
همه را دوست
و عزيز مىدارد.
او اغلب
شهرهاى مهم
جهان را
گشته، به
چند زبان
بينالمللى
مسلط است و
حتى از 3
سالگى به
تحصيل
فرانسه
پرداخته و
فوقليسانس
اين زبان را
دارد، به
شدت شيفته
كشور هند و
فرهنگش است
و از آنجا به
عنوان وطن
دوم خود ياد
مىكند.
ايرج پسر
منوچهر
نوذري،
مردي که
ايرانيان
خاطرات
زيادي از او
دارند، است.
هنرمندي
توانا که از
پدر
تجربيات
زيادي به
ارث برده
است... سايت "تهروني"
با او
گفتگوي
جالبي
انجام داده
است که
خواندنش
نمي تواند
خالي از لطف
باشد.
* 10 ـ 15
سالى هست که
در محله
گاندي مي
نشينيم...
البته بايد
گفت در اين
مدت بيشتر
در اين
منطقه
بوديم. ونك،
ميرداماد،
سالها پيش
جردن ـ
خيابان
ارمغان هم
بوديم. آن
چند سالى كه
بابا (مرحوم
منوچهر
نوذرى) در
مصر بود ما
آنجا بوديم.
خيابان
شيراز هم
بوديم،شيراز
بالاتر از
ملاصدرا.
نارمك و
اميرآباد و
يوسفآباد
هم همينطور.
در واقع همه
جاى تهران
گشتيم. هر
كسى مىپرسد
«بچه كجايي»
مىگويم «بچه
تهرانم».
اصليتمان
هم برمىگردد
به كاشان.
* منزل
مرحوم
پدرم،
دقيقاً ضلع
جنوبى
امجديه.
خيابان
ورزنده كه
به بهار مىخورد
روبروى
بيمارستان
ايرانشهر،
خيابان
جهان،كوچه
راد،پلاك 48
بود! (مىخندد)
* من حتى
به
دنياآمدنم
را هم مىتوانم
بگويم در چه
تاريخى بود.
من دقيقاً
ساعت 4 بعد
از ظهر هفتم
اسفندماه
سال 1342 در
بيمارستان
نصرت واقع
در خيابان
نادرى كوچه
شاهرخ بهدنيا
آمدم.
* نوذري
در مورد
بافت شهري
تهران مي
گويد: به
لحاظ بافت
شهري،
مثلاً
شهردارى
گاهى يك سطل
زباله
اضافه كرده
يا كم كرده
يا جدولكشى
كرده. در اين
حد است. مهمترين
تغييراتى
كه در شهر
دارد اتفاق
مىافتد
ازدياد
جمعيت و
اتومبيل
است. يعنى
اين ترافيك
است كه
ديوانهكننده
است. شما
بعضىوقتها
مىبينى
ماشينها
همينطور
ايستادهاند
و هيچ حركتى
نيست.
خيابان قفل
شده!
* از
آنجا که
نوذري در
محله گاندي
تهران
زندگي مي
کند، از او
پرسيده مي
شود که تجمع
کافي شاپ ها
باعث مسائل
غير اخلاقي
نشده که مي
گويد: ببين،
اينجا به يك
چيزى اشاره
كردي، گفتى
«غيراخلاقي».
كلمه
غيراخلاقى
مربوط به
خود انسان
است. چرا ما
تقصيرها را
مىاندازيم
گردن چيزها
يا افراد؟
خود آدم بد
است،خود
آدم بايد
درست باشد.
از قديم يك
مثالى هست
كه مىگويند
اگر يك دختر
نجيب،
سالم،
خانوادهدار
و خوب در يك
لشكر هم
برود،سالم
برمىگردد
بيرون.
رفتار خود
شخص و نشستن
سر سفره پدر
و مادر خيلى
مهم است.
حالا كافىشاپ
نباشد،
گرمابه
باشد يا
رستوران يا
زمين بازى...
كسى كه مىخواهد
بد رفتار
كند، خودش
را آنجا هم
نشان مىدهد.
كافىشاپ
يك بهانه
است. مهر مىزنند
روى اين
عنوان كه در
كافىشاپ
دختر و
پسرها جمع
مىشوند و...
نه، اينطور
نيست. مگر
جوانهاى
ما چه
دارند؟
اصولاً يك
جوان چه مىخواهد؟
تفريح يك
جوان چه
بايد باشد؟
يكى از
مسائلى را
كه ما انسانها
بخصوص ما
ايرانىها
طى چند سال
اخير، قاطى
كرديم
معانى و
مفهوم واژههاست.
اصطلاحات
را به نفع
خودمان هر
جور دوست
داريم
تعبير مىكنيم.
مثلاً مىگويند
«ابتذال».
اصلاً شما «ابتذال»
را براى من
معنى كن. به
فلان جوان
مىگويم
فلان فيلم
را ديدي؟مىگويد
بله آقا. مىپرسم
چطور بود؟
جواب مىدهد
مبتذل بود.
مىپرسم
پسرم چرا
مبتذل بود؟مىگويد:
«موسيقىاش
من را تحت
تأثير قرار
مىداد»!
تعريف را
ببين. فيلم
مبتذل بوده
چون موسيقىاش
تحت تأثير
قرار مىداده.
همه چيز
مفهوم اصلى
خودش را از
دست داده.
طرف مىگويد
فلان فيلم،
خيلى فيلم
بدى بود. مىپرسم
چرا؟ مىگويد
اشك ما را
درآورد! مىگويم
پس
تأثيرگذار
بوده! اينها
نوعى احساس
روشنفكرى
است كه مىگويند
نبايد در
فيلم بخندي،
نبايد اشك
بريزي،بايد
همينطور
بنشينى كه
فلانى يك
سيگار روشن
كند و بكشد و
اين مىشود
فيلم هنرى!
* سطح
آدمها را
به نظر من
بالاى شهر،
پايين شهر
تعيين نمىكند.
مهم سطح
بالاى
فرهنگ و
سواد و غيره
است. كسانى
در جنوب شهر
زندگى مىكنند
بسيار سطح
بالا و
برعكس،عدهاى
هم در بالاى
شهر هستند
بسيار سطح
پايين.
بخصوص بعد
از انقلاب،
چون يك
تغييراتى
شكل گرفت و
جاها يكجورايى
عوض شد.
مثلاً
بالاى شهر و
پايين شهر
يك عرفى
داشته، يك
مسائلى
بوده. ولى
الان به آن
معنا ـ كه من
خودم هم به
آن اعتقادى
نداشتم ـ
نيست. شما
الان نمىتوانى
فكر كنى در
نياوران
حتماً قشر
خاصى زندگى
مىكنند.
نه، همهجور
آدمى آنجا
پيدا مىشود.
خب اينجور
آشفتگىها
هست. ولى
جوانها
بايد چه كار
كنند؟ اول ؛
بهترين كار
ورزش است. به
عقيده من هر
جوانى
ورزشكار
باشد يا
شروع هر
كارش با
ورزش باشد،
برده است.
يكى از
چيزهايى كه
واقعاً من
را زجر و
عذاب مىدهد،
اعتياد است.
وقتى جوانى
را مىبينم
معتاد است و
خودش را روى
زمين مىكشد
ديوانه مىشوم.
نمىتوانم
اين را درك
كنم. البته
اعتياد به
هر چيزى بد
است. شما اگر
نوشابه هم
زياد بخورى
بد است واى
به حال
موادى كه
وارد خونت
مىشود و به
اين راحتىها
ديگر نمىتوانى
از دست آن
خلاص شوى.
دوم؛ آن
جوان بايد
راهش را
خودش پيدا
كند. آنكه
اهل
سينماست
براى خودش
برنامهريزى
كند، فيلمهاى
خاصى را
ببيند،
خودش را به
تئاتر عادت
بدهد.
* به
نظرم شوراى
محل بايد
درصدد اين
باشد كه يك
جاهايى را
احداث كند.
بيايند
ببينند اگر
مثلاً فلان
منطقه زمين
بازى ندارد
از شهردارى
كمك
بخواهند تا
يك جاهايى
را در
اختيارشان
بگذارد.
كارى كه
مدتى آقاى
كرباسچى
كرد. زمينهاى
بازى درست
كرد. درست
مانند خارج
از كشور. به
عنوان
نمونه آنقدر
كه ما اينجا
در كوچه
پسكوچهها
گلكوچك و
فوتبال مىبينيم
شما در
آمريكا،
بسكتبال
زياد مىبينيد.
خيلى به
بسكتبال
علاقه
دارند.
درست
است. البته
در حال حاضر
آقاى
قاليباف به
شكل وسيعترى
مشغول
ادامه دادن
اين حركت
هستند؛
ساخت زمينهاى
فوتبال و
اشاعه ورزش
بين قشر
جوان در
تمام محلههاى
تهران.
بله.
اين يك كار
ارزنده است
كه از آن
استفاده مىكنيم.
هرچند آن هم
بايد بر
مبناى يك
اصول و
چارچوبى
باشد.
برنامهريزى
كنند،نوبتى
باشد،
بلبشو و
دعوا نشود.
اينها
مسائلى است
كه جوانها
بايد
خودشان راه
حلش را پيدا
كنند.
* من
معمولاً بهخاطر
يكسرى
كارها،تقريباً
بين هر 4 يا 6
ماه سفرى به
انگليس
دارم، يا به
دوبي،
فرانسه و
بلژيك.
* به
بروكسل مىروم.
به پاريس،
لندن،
پورتلند،
برمنگام،
ساوتهولن و...
يكى از
چيزهايى كه
خيلى قابل
قياس است
مسئله
فرهنگ است.
فرهنگ ما يك
فرهنگ خاص
است و ايران
ما يكى از
بهترين
ممالك
دنياست.
منتهى
خودمان
قدرش را نمىدانيم.
به عنوان
مثال در
انگليس
چيزى كه من
خيلى مىپسنديديم
اين بود كه
شما آنجا به
هيچ وجه
تفاوت
فرهنگى
احساس نمىكنيد.
شما دلتان
مىخواهد «خيام»
بخوانيد مىرويد
كتابخانه و
«خيام» مىخوانيد.
مىخواهيد
كالاى
ايرانى
بخريد،مىرويد
فروشگاههاى
ايرانى يا
هندى همينطور.
اصلاً يك
شهرى دارند
به نام «ساوتهولن»
كه خود
انگليسىها
وقتى به
آنجا مىروند،
توريست
محسوب مىشوند.
شهر، اصلاً
شهر هندىهاست.
بيشتر هم
اهل «پنجاب»
هستند. توى
ايستگاه كه
مىروي،
اسم «ساوتهولن»
به زبان
پنجابى هم
نوشته شده.
همين حس
نكردن
تفاوت
فرهنگى مىتواند
براى جوانها
جالب باشد.
يعنى به
مجرد اينكه
وارد
انگليس مىشويد
احساس غربت
نمىكنيد.
در بلژيك
هم، بروكسل
كه حال و
هواى خاص
خودش را
دارد. شايد
برايتان
جالب باشد
كه بروكسل
به «جمهورى
اسلامى
اروپا»
معروف است!
نه اينكه
محجبه
باشند، نه
منظورم اين
نيست.
جمهورى
اسلامى از
اين نظر كه
مردم خيلى
آرام و
متعهدى
دارد و
بسيار
مبادى آدابتر
از جاهاى
ديگر هستند.
در عين
اينكه خيلى
هم آزاد و
پيشرفته
است و هيچ
چيز هم آنجا
منع نيست.
همه جا خيلى
تميز و
آرامشبخش
است. حالا
برعكسش
فرانسه است.
من دو سال
پيش بعد از 25
سال بايد از
بروكسل به
فرانسه مىرفتم.
گفتم آنجا
از زمانى كه
درس مىخواندم
خاطراتى
دارم و اى
كاش يكى ـ دو
روز تمديد
مىكردم و
آنجا مىماندم
و استراحتى
هم مىكردم.
اين دوست ما
به نام «هوبر»
كه بلژيكى
بود گفت شما
بيا اينجا،اگر
دوست داشتي،
تمديد مىكنيم
بمانى. وقتى
رفتم آنجا،
از بدو ورود
ديدم همه جا
كثيف شده و
بو مىآيد.
به خاطراتم
هم سر زديم؛
پاساژى به
نام «گلكسي»
كه حدود 80
مغازه داشت
سرجايش
نبود! من از
صاحب يك دكه
مطبوعاتى
كه پيرمردى
بود پرسيدم
آن پاساژ چى
شده؟ گفت:«چند
وقت است شما
به اينجا
نيامدي؟»
حتى
رستورانها
كثيف بود!
حالا شما
دوبى را
ببينيد. 80درصد
جمعيت دوبى
هندى و
ايرانىاند.
يعنى اگر
آنها دوبى
را تخليه
كنند، ديگر
هيچ چيز
ندارد.
منتهى
ببينيد، با
آن خرج و
مخارج
بالا، شخصى
به نام «شيخ
محمد» را
دارد كه
خيلى به
آنجا مىرسد.
مىدانيد
كه شيخ محمد
12 سال ايران
بوده . مادر
و همسر اولش
ايرانى
بوده و
فارسى را
خيلى خوب
حرف مىزند.
در دوبى
تنها
سازمانهاى
دولتى كه
پول آب و برق
نمىدهند،
سازمانهاى
ايرانى
هستند. شهر
تميز و نظيف
و مدرنى
درست كرده.
حالا در
انگليس
اكثر جاها
قديمى است.
خيلى جاها
آسانسور
ندارد و
بايد هفت
طبقه را
بروى بالا.
آن بافت
سنتى را حفظ
كردهاند.
* نمىتوانيم
بگوييم عقبتريم
ولى نمىشود
هم گفت
جلوتر
هستيم. چون
در عين حال
كه مسائل
خاص خودمان
را داريم،امكاناتى
هم هست كه ما
داريم از
آنها
استفاده مىكنيم.
مثلاً همه
جا موبايل
هست، ما هم
موبايل
داريم. در
واقع يكجورايى
با
تكنولوژى
همراه
هستيم. ولى
خيلى چيزها
را هم
نداريم كه
مىتوانيم
داشته
باشيم. الان
يكى از
معضلات
اصلى ما،
اينترنت
است.
اينترنت در
ايران
اصلاً
مفهوم
ندارد. تمام
سايتها
بسته است.
شما فكر كن
يك كار
تحقيقى
دارى و بايد
به اينترنت
مراجعه كنى.
هر سايتى كه
با حرف «S»
شروع مىشود
به هواى چيز
ديگرى
فيلتر شده
است. همه S ها
كه آن نيست.
مثلاً من
زمانى مىخواستم
از سايت
سانسكريت
براى
تحقيقاتى
استفاده
كنم كه بسته
بود. سايتهاى
اطلاعاتى
راجع به
فيلم و
بازيگرى
بسته است.
بعد به لحاظ
سرعت،بايد
عذابى بكشى
تا يك چيز
ساده را
دانلود كنى.
حالا به
تازگى كابل
و سيستمى
وصل كردهاند
و با وجودى
كه سرعتش
كمى بالاست
در آن هم
خدشههايى
وجود دارد.
در صورتى كه
آنجا، سرعت
اينترنت 10
است. مىدانى
يعنى چه؟!
يعنى مىتوانى
فيلم
سينمايى را
راحتتر از
سينما آنجا
تماشا كنى.
در ايران
عملاً هيچ
استفادهاى
از اينترنت
نمىتوانيد
بكنيد.
داشتن آن
بيهوده است.
* يكى از
نقاط قوت
شهرمان
تهران اين
است كه مىتوانيم
شهر بسيار
زيبايى
داشته
باشيم ولى
نداريم! شهر
ما استعداد
اين زيبايى
را دارد.
البته يك
كارهايى
انجام شده
ولى حفظ و
نگهدارى
آنها از هر
چيز ديگرى
مهمتر است.
مثلاً همان
طرح زوج و
فرد كردن
خودروها
براى كاهش
ترافيك
خيلى
اثرگذار
است ولى
كافى نيست.
واقعاً
بايد
راهكارهاى
ديگرى
انديشيد.
*
بالاترين
شعور، سواد
و فرهنگ،شعور
و دانش
اجتماعى
است. اگر شما
اين شعور را
داشتيد به
باقى مدارج
هم براحتى
مىرسيد.
ولى اگر
نداشتيد،
حتى اگر
مدرك فوقتخصص
هم داشته
باشيد، به
اين راحتى
به مدارج
بالا نمىرسيد.
ما هنوز مىبينيم
كه فرهنگ
آپارتماننشينى
نداريم. بلد
نيستيم
كنار هم
زندگى كنيم.
اصولاً ما
هيچ وقت
نياموختهايم
گروهى كارى
بكنيم.
فوتبالمان
را ببينيد.
حالا وزنهبردارى
را نگاه
كنيد،يك
نفرى مىرود
و مىزند
روى دست همه.
چرا؟ چون
انفرادى
است.
تكواندوكارهايمان
مىروند و
از خود كرهاىها
بهتر كار مىكنند.
اما همين كه
فوتبال مىشود
قاراشميش
مىشود! نمىتوانيم
با هم كار
كنيم و به
همين نسبت
نمىتوانيم
با هم زندگى
كنيم. چهار
تا خانه كه
كنار هم
زندگى مىكنند
بلوا و
دعواست!
خيابانها
هم همينطور.
طرف ورود
ممنوع مىآيد،
چپچپ هم
نگاه مىكند.
شما احساس
مىكنيد
نكند من
اشتباه
آمدم؟! چنان
نگاه مىكند
انگار حق با
اوست. اينها
همان اخلاق
و شعور
اجتماعى
است. بايد به
هم راه
بدهيم.
گاهى اوقات
آدم احساس
مىكند
اينجا جنگل
است ولى
واقعاً
جنگل هم اينجورى
نيست. شير،
شير را نمىخورد؛
خرس، خرس را
نمىخورد.
يك حساب و
كتابهايى
دارد. اينجا
همه چيز به
هم ريخته
است. چرا
بايد اينگونه
باشد؟ ما
ملتى هستيم
داراى تمدن.
اولين تمدنهاى
بشرى متعلق
به ايران و
هند است چرا
بايد آن را
بهراحتى
از دست
بدهيم؟
* بزرگترين
درخواست
من، همان حل
معضل
ترافيك است.
فكر مىكنم
اگر اين
مشكل حل
شود، خيلى
چيزها حل مىشود.
شما ببينيد،
يكى مىخواهد
مسافر سوار
كند، هر جا
هست مىزند
روى ترمز!
حالا ديگر
كارى به
پهنه و چپ و
راست و دره و
رودخانه
ندارد. فقط
مىخواهد
مسافر را
سوار كند.
ناگهان
ترمز مىكند
و تو هم مىزنى
پشتش. حالا
دوقورتونيمش
هم باقى است
كه چرا زدي؟
يا يكى مىخواهد
از پارك
دربيايد. از
پارك
درآمدن
هزار جور
مكافات
دارد. مىتواند
خيلىها را
به كشتن
بدهد. كسى كه
پشت فرمان
نشسته، فقط
مىخواهد
از پارك
دربيايد.
كارى ندارد
كى مىآيد،
كى مىرود.
يكى اين
رعايت
فرهنگ است و
يكى هم
گرفتارىهاى
مردم است.
چون زمانه،زمان
گرفتارى
شده، ذهنها
هم بيكار
نمىماند.
مغزها هم
درگير است.
در نتيجه
محدود مىشود
به آن عدم
رعايت
فرهنگ. ببين
چه از آب
درمىآيد؟
روز روزش
اين بوده،
حالا شب
تارش!
بنابراين
وقتى
ترافيك حل
مىشود
خيلى از
مسائل حل مىشود.
اعصابها
آرامتر مىشود.
علاوه بر
اينكه در
نظر داشته
باشيد همه
قانونهاى
ما دو روزه
است.
اتومبيلى
دودزاست
ولى مىآيد
در شهر و
كارش را مىكند.
پس اين
معاينه فنى
ماشين براى
چيست؟ يكى
ديگر از
درخواستهاى
من اين است
كه به هر
شكلي، يك
سرى دورههاى
آموزش
بگذارند.
چون به هر
حال تكرار
هر چيزي، صد
دفعه هم كه
باشد
بالاخره يك
بارش جواب
مىدهد.
واقعاً
يكسرى
چيزها را
بايد از اول
به مردم
آموزش داد.
چون يك عده
واقعاً نمىدانند
چى به چى است.
* شايد
باورتان
نشود
همسايگى
شايد روزى
در قديم
مفهوم قشنگترى
داشته. مىدانيد
در گذشته آب
مثل امروز
نبوده و
جايى به نام
آبانبار
وجود داشته
كه آب را
آنجا ذخيره
و به موقع
استفاده مىكردند.
عدهاى
بودند به
نام «ميراب»
محل كه در
زمانهاى
نامعينى ـفرقى
نمىكرد ـ
ساعت 2 يا 3
بعد از نصفهشب
داد مىزدند:
«آب آمد»
همسايهها
دست به دست
هم كمك مى
كردند و آب
را ذخيره مى
كردند يا
اگر يكى
سرفه مىكرد
او را به
بيمارستان
مىرساندند.الان
هم
الحمدلله
همانطور
است با اين
تفاوت كه
اگر كسى
سرفه كند،
يك لگد هم به
او مىزنند
كه سريعتر
بيفتد توى
جوى آب و
كلكش كنده
شود. ببين
زمانه چهقدر
فرق كرده. ما
ايرانىها
خلق و خويى
خاص و مثالزدنى
داشتيم، با
عاطفه و
انسانيت
بوديم.
اينها
آهسته
آهسته
دارند
كمرنگ مىشوند.
نبايد
بگذاريم
اين اتفاق
بيفتد. «همسايگي»،
«همسايهداشتن»،
«همسايهداري»
و «همسايهشناسي»
در قديم
خيلى
مفاهيم
درستترى
داشتند.
ممكن است
امروز يك
عدهاى
هنوز
پايبند آن
رسوم باشند
ولى واقعيت
آن است كه
زمانى
رسيده كه
شما به كسى
اعتماد
نداريد،نمىتوانيد
با هر كسى
رفت و آمد
كنيد. حتى در
قديم شايد
اگر مشكلى
پيش مىآمد،
كارگر لولهكش
براى
تعميرات به
خانه مىآمد.
الان نمىتوانيد
هر كسى را به
خانه راه
بدهيد. براى
اينكه همه
فضولند و مىخواهند
سر از كار
آدم
دربياورند
يا
متأسفانه
چشم ناپاكى
زياد شده. با
اين حال در
منزلى كه ما
الان در آن
ساكنيم، دو
تا همسايه
داريم كه
درست
روبروى ما
هستند. يكى
مهدكودك «راه
نو» است كه
قبلاً يكى
از دوستانم
به نام آقاى
صمدى آنجا
مىنشستند
و بعد رفتند
و در حال
حاضر
آقايان «نجات»
مهدكودك را
داير كردهاند
و چند سالى
است اينجا
هستند و ما
آنها را مىشناسيم
و ساكن خانه
ديگر، دوست
عزيزم آقاى
«بهروز منشي»
است ولى آنقدر
گرفتاريم
كه با وجود
روبروى هم
بودن، شايد
در حدود يك
سال است به
خانه
يكديگر
نرفتهايم.
حتى گاهى در
حد سلام و
عليك هم
برخورد
نكردهايم.
ولى اصولاً
ما هم در اين
امور آدمهاى
كنجكاو و
فضولى
نيستيم. به
خاطر اينكه
اين كار را
دوست ندارم.
چند سال پيش
يك مدتى
براى پذيرش
در دانشگاه
خيلى مىآمدند
تحقيق. يك
آقايى آمد
سراغ ما و
پرسيد: پسر
اين همسايه
بغلىتان
چه جور آدمى
است؟ گفتم: «مگر
آنها پسر
دارند؟!
ايشان اول
فكر كرد
دارم شوخى
مىكنم.
گفتم «مگر
ما تا حالا
با هم شوخى
داشتيم؟ من
اينها را
نمىشناسم.
حتى الان از
طريق شما
متوجه شدم
اينها پسر
دارند.»
پرسيد «يعنى
رفت وآمد
نداريد؟!»
گفتم خير و
بالاخره
بعد از چند
تا سؤال
فهميد كه
واقعاً هيچ
چيز نمىدانم.
* مىدانيد
كه وقتى آدم
مورد محبت
مردم قرار
مىگيرد و
لطف آنها
شامل حالش
شود به خاطر
همان لطف هم
نمىتواند
زياد همه جا
آفتابى شود
ما كه نمىتوانيم
مثل يك آدم
عادى برويم
سينما يا
رستوران.
مجبوريم تا
حد توان از
اين اماكن
فرار كنيم.
ولى فرصت
نمىشود،
دوست داريم
به همه هم
بها بدهيم.
براى همين
اكثراً سعى
مىكنيم در
جشنوارهها
از فيلمهايى
كه هست
استفاده
كنيم. يكى از
نكات جالب
جشنوارهها
هم همين است
كه جشنواره
براى ما و
امثال ماست.
نه اينكه
مثلاً ما
پشت در
بمانيم و يك
عدهاى مىروند
داخل كه نمىدانند
چى به چى است
و ما هم
اصلاً آنها
را نمىشناسيم.
در يكى از
جشنوارههاى
چند سال پيش
بود كه خانم
«ژاله علو»
از من پرسيد:«آقاى
نوذرى شما
اينها را مىشناسيد؟!»
گفتم نه
والله!
*
مردادماه
سال قبل ما
يك كنسرتى
برگزار
كرديم با
حضور «محمودخان»
و «سوبادگُژ»
هنري و... چند
تا كنسرت
كلاسيك بود
در كاخ
نياوران كه
من هم مجرى
برنامه
بودم. آن دو
نفر همراه
با 3 نفر
ديگر به
اجراى
برنامه مىپرداختند.
سوبادگژ كه
اصلاً خودش
يك سازى
اختراع
كرده بود،از
تلفيق چند
ساز ديگر،
از جمله
سارو و
گيتار به
نام «ساراسومي».
محمودخان
هم كه
طبلانواز
هندى است.
امسال هم 26
تا 28 آذرماه
در تالار
انديشه
حوزه هنرى
كنسرتى
داريم كه يك
گروه دو
نفره ديگر
هم هستند.
آنها
پركاشنيست
هستند و
سازهايى را
از جنوب هند
مىنوازند
به نام «تاتام»
و «برگانگام»...
بله. من هر
چيزى از هند
مىبينم
دگرگون مىشوم
و خيلى
علاقه دارم.
من مىگويم
بعد از
ايران،
واقعاً هند
را وطن دوم
خود مىدانم.
اين
واقعيتى
است. از بچگى
به سينما «هما»
مىرفتم كه
فيلمهاى
هندى نشان
مىداد و آن
نوا در گوشم
بودم و آن
حال و هوا را
دوست داشتم.
* يك بار
جلو در خانه
منتظر
آژانس بودم.
يك جوانى را
ديدم. هم
خيلى بغض
كردم و گريهام
گرفت، هم
خيلى بهم
چسبيد و هم
خيلى به فكر
فرو رفتم. يك
جوان
محتاجى بود
كه كار مىكرد
و به نظرم
جوان با
شرفى بود كه
دست كم داشت
كار مىكرد
و دست جلو
كسى دراز
نمىكرد.
گلفروش بود.
من سرم را
برگرداندم
ببينم
ماشين آمد
يا نه، وقتى
سرم را به
حالت اول
چرخاندم،
ديدم چند تا
شاخه گل
بستهبندى
شده جلو
چشمم است كه
آن جوان
روبروى من
گرفته بود.
ديدم بغض
كرده. جوان
گفت «اجازه
مىدهيد
ببوسمتان؟»
صورتم را
بوسيد و گفت:«اين
گلها براى
شماست.» من
اول فكر
كردم از طرف
كسى است. بعد
ديدم نه
خودش
گلفروش است.
فكر كردم
همان چند
شاخه گل
برايش
هزينهداشته
و با آن
كاسبى مىكرده.
هرچه قدر
اصرار كردم
كه پولش را
از من بگيرد،
قبول نكرد و
گفت: «يك
دانه ايرج
نوذرى
داريم و اين
كمترين
كارى بود كه
من توانستم
برايش
انجام بدهم»!
اين
برخوردها
مسئوليت
آدم را
بيشتر مىكند.
به عنوان يك
شهروند، يك
طرفدار يا
هرچه كه
اسمش را
بگذاريد. من
هيچوقت
نمىتوانم
اين عشق را
از ذهنم
بيرون كنم.
امثال اين
برخوردها
زياد داشتم.
فقط يكى را
به عنوان
نمونه
آوردم. ما
ايرانىها
انسانهاى
خوبى هستيم.
ايرانى ملت
خوبى است.
ولى منتهى
به موقعش
خيلى هم آدم
بدى هستيم.
آن بدىها
را بايد دور
بريزيم و
قدر خوبىهايمان
را و قدر
خودمان را
بدانيم.
اميدوارم
كه اينطور
شود!