- نه، اون
اهل يك
روستا بود
و من اهل
يكروستاي
ديگه. وصف
زيباييش
را از مدتها
قبلشنيده
بودم،
اما فكر
نميكردم
به آن
زيبايي
باشدكه
تعريفش
را ميكنند.
آن روز
عصر هم كه
پايچشمه
ديدمش،
هرگز فكر
نكردم كه
او همان(جميله)
است كه
هزاران
جوان را
اسير
وخاطرخواه
خود ساخته
باشد. - مگر تو ميشناسيش؟
نام
جميله را
كه شنيدم،
بياختيار
از جا
پريدم:
- گفتيد
اسمش
جميله
بود؟!
تعجب و
حيرت جاي
هرگونه
حس را از
كمالخان
گرفت:
خودم را
باختم و
به شدت
سرخ شدم.
اينديگه
چه حرفي
بود كه از
دهانم
بيرون
پراندهبودم؟
روي سنگ
نشستم و
گفتم:
- اوه، نه!آخه
اسم دختر
خاله من
هم جميلهاست،
يك لحظه...
ببخشيد كه
ميون
حرفتونپريدم.
كمال خان
سيگار
ديگري را
از پاكت
درآورد
وبيخيال
حرفش را
ادامه
داد:
- اسمش هم
مثل خودش
زيبا بود،
جميله...
آن روز
عصر
بدجوري
تشنهام
شده بود،
سرمرا به
طرف چشمه
كج كردم
تا كمي آب
بخورم. بهآنجا
كه رسيدم،
ديدم
دختري
پاي چشمه
نشستهاست
و رخت ميشويد.
نگاهم به
جمال
ماهش كهافتاد،
بند دلم
پاره شد و
لرزهاي
جانكاه
تنم
رافراگرفت.
از روي
اسب
پايين
افتادم و
مات
وحيران
محو
تماشايش
شدم. يك
لحظه سرش
رابلند
كرد و مرا
ديد، خيلي
سريع رختهايش
راجمع
كرد و از آنجا
رفت. اما
من از
جايم
تكاننخوردم
و ساعتها
به نقطهاي
كه او آنجا
نشستهبود
و رختهايش
را ميشست،
خيره
ماندم;وقتي
تاريكي
همه جا را
خوب
پوشاند،
سوار اسبمشدم
و با قلبي
تيرخورده
و دست و
پايي
لرزان بهروستاي
خود
برگشتم.
آن شب
هرچه سعي
كردم،نتوانستم
يك لحظه
هم پلك
روي هم
بگذارم و
بهخواب
رفتم.
مدام
صورت
زيبايش
مقابل
چشمانمنقش
ميبست و
نفس را در
سينهام
حبسميساخت
و قلبم را
به تپش
وا ميداشت.
صبح كهشد
برخاستم،
سوار اسبم
شدم و خود
را پايچشمه
رساندم و
تا شب آنجا
ماندم،
تا شايد
بارديگر
رويي چون
گلش را
ببينم،
اما او
نيامد كهنيامد.
يك هفته
تمام
رفتم و
برگشتم
تا
بالاخرهتوانستم
صورت
زيبايش
را از پشت
سر ببينم
كهچون
آهويي
وحشي
ميان گلها
به جلوميخراميد
و پيش ميرفت.
بر روي
اسب
پريدم
وتاختم،
بايد
متوقفش
ميساختم،
بايد حرفهايدلم
را به او
ميزدم.
به كنارش
كه رسيدم،
اسب رااز
حركت
بازداشتم
و پايين
پريدم:
- سلام،
دختر... دختر
خانم...!
بيآن كه
برگردد و
نگاهم
كند، با
صدايسحرانگيزي
جوابم را
داد:
- سلام آقا.
شور و
هيجان
خاصي به
من دست
داده
بود،عرق
كرده
بودم،
زبانم
بند آمده
بود و خوب
دردهانم
نميگشت
يا بهتر
بگويم
اصلا نميگشت.
- منو
ببخشيد...
نميخواستم
مزاحمتون
بشم،ميشه....
ميشه
كمي وقتتون
را بگيرم
و با همحرف
بزنيم...؟!
- شما غريبه
هستيد،
درست
نيست كه
من با
شماحرف
بزنم.
- درسته من
يك غريبه
هستم،
اما هميشه
كهنميخواهم
غريبه
بمانم...
دوست
دارم كهباهاتون
آشنا بشم
و...
- من كار
دارم
آقا، بايد
برم
خونمون.
- يعني...دوست
نداريد،
با من
آشنا بشين...؟
- مسئله
دوست
داشتن يا
نداشتن
نيست
آقا،من
كار دارم
و الان
بايد
خونمون
باشم.
- پس لااقل
اجازه
بدين حرفهامو
بزنم.
- شنيدن
حرفهاتون
هيچ
فايدهاي
براي مننداره،
فكر نميكنم
براي شما
هم فايدهاي
داشتهباشه.
- اما من يك
هفته
تمام از
كار و
زندگيافتادهام
تا
توانستهام
پيداتون
كنم.
- متاسفم
كه شما را
از كار و
زندگي
انداختهام،متاسفم
كه باعث
آزار و
اذيتتون
شدم.
احساسعجيبي
بهم دست
داده
بود،
احساسي
كه تا آنلحظه
تجربهاش
نكرده
بودم. نميتوانستم
حرفدلم
را آن
گونه كه
بايد
برزبان
بيان
نمايم و
از اينرنج
ميكشيدم.
- نه، نه،
متوجه
منظورم
نشديد. نميخواستمبگم
كه شما
باعث
آزار و
اذيتم
شدهايد.
نه،
هرگز،ميخواستم
بگم كه،
يعني
چطور بايد
بگم؟ من،
منيك
هفته پيش
بود كه
اولينبار
شما رو
ديدم،يادتون
ميآيد كه؟
- شما آمده
بوديد پاي
چشمه كه
آب
بخوريد،اما
نخورديد،
ايستاديد
و مرا نگاه
كرديد.
- شما هم
وقتي
متوجه
شديد كه
من
نگاهتانميكنم،
فوري رختهايتان
را جمع
كرديد و
ازآنجا
رفتيد.
- بايد هم
ميرفتم،
شما
بدجوري
نگاهمميكرديد
و اين
اصلا درست
نبود.
- ميدونم
درست
نبوده،
اما قصد و
نيت منخيره،
من... باز
حرفم را
قطع كرد:
- ببخشيد
آقا، به
نزديكي
روستا
رسيدهايم
ومن بايد
بروم و
راهش را
كج كرد و
رفت. راستميگفت
به
نزديكي
روستايشان
رسيده
بوديم
وديگر
صلاح
نبود،
بيشتر از
آن دو
تايي با
هم
جلوبرويم.
برگشتم و
با وضعي
آشفته و
حالي
خراب
ازآنجا
دور شدم.
آن دختر
حاضر
نبود،
سادگيعشق
را بپذيرد
و اين
موضوع من
را بسيار
دلتنگميساخت.
پيش از
اينها
شنيده
بودم كه
اودختري
سرسخت و
نفوذناپذير
است و
حاضرنيست
عشق كسي
را به
سينهاش
راه دهد،
اما
ديگرفكر
نميكردم
تا بدين
حد در
مقابل
عجز ونالههاي
من مقاوم
و استوار
باشد و
صبوري
پيشهكند.
به خانه
كه رسيدم
مريض شدم
و ده روز
تمامتوي
رختخواب
ماندم.
اين كه
چه مرضي
گرفتهبودم
و از چه
چيزي درد
ميكشيدم،
بر كسيآشكار
نبود. روز
يازدهم
به هر جان
كندني كه
بوداز
رختخواب
بيرون
آمدم،
سوار اسبم
شدم و بهطرف
چشمه
تاختم.
چشمه در
ته درهاي
زيبا، تنكفآلود
و مواجش
را بر زمين
سبز ميماليد
و باصداي
دلانگيزي
پيش ميرفت.
از اسب
پايينآمدم
و با آب
خنك چشمه
صورتم را
شستم. آبچشمه
براي من
مقدس و
شفا بخش
بود،
تاكنونچندين
بار جميله
دستانش
را، سر و
صورتش را
درآن
شسته بود.
روح تازهاي
در كالبدم
دميده شد
وخستگي
از تنم
رخت
بربست.
افسار اسب
را بهدست
گرفتم و
پياده تا
نزديكي
روستا پيش
رفتم
تامگر
جميله را
ببينم.
اثري از
او نبود،
انگار آب
شدهو به
دل زمين
فرو رفته
بود.
دوباره
به طرف
چشمهبرگشتم،
ديگر روي
رفتن به
خانه را
نداشتم،
ديگرنميتوانستم
توي
رختخواب
بخزم و
ساعتهايمتمادي
به
تيرهاي
چوبي سقف
خيره شوم.
پايچشمه
درست
همان
نقطهاي
كه او
هفده روز
پيشنشسته
بود و رختهايش
را ميشست،
نشستم و
بهآب
چشمه
خيره شدم.
اين آب
تاكنون
چندين
بارعكس
رخ پريوش
او را در
خود منعكس
كرده بود.
خورشيد
خود را پشت
كوهها
انداخت و
شبچادر
سياهش را
بر سر دره
كشيد، اما
من از
جايمتكان
نخوردم،
نشستم و
همانطور
گوش بهنجواهاي
عاشقانه
چشمه
سپردم و
تا صبح
بيدارماندم.
خورشيد كه
از پشت
كوهها
بيرون
آمد،اميد
تازهاي
در دلم
جوانه
زد، اميد
اين كه
او
راببينم،
همه حرفهاي
ناگفتهام
را بزنم و
از
شربيماري
مهلكي كه
گريبانم
را گرفته
بود، خلاصشوم.
بلند شدم
و به راه
افتادم.
نزديكيهاي
ظهربود كه
ناگهان
جلويم
سبز شد،
انگار از
آسمانفرود
آمده
بود، يا
اين كه
يك مرتبه
از پشتبوتههاي
وحشي
بيرون
زده
باشد، از
شدتخوشحالي
كم مانده
بود، پر
دربياورم
و به
پروازدرآيم.
او كه مرا
ديد هيچ
خوشحال
نشد، اخمدلنشيني
كرد و راهش
را كج كرد.
قدم پيش
نهادمو
هوارزده
گفتم:
- سلام
جميله
خانم.
نايستاد
كه به
حرفهاي
من گوش
كند.
دنبالشراه
افتادم و
به ناله
درآمدم.
- چرا به
حرفهاي
من گوش
نميكنيد،
جميلهخانم؟
خواهش ميكنم.
او نيز به
ناله
درآمد،
اما ناله
او نه از
روي
تمنابلكه
از روي
خشم بود:
- چرا دست
از سرم بر
نميداريد،
آقا؟
چراراحتم
نميگذاريد؟
من از
وقتي كه
شما رو
ديدهام
هوش و
حواسمرا
از دست
دادهام.
خنگ شدهام،
ديوانه
شدهامو
بدتر از
همه اينها
مريض شدهام
و سلامتي
خودرا از
دست دادهام.
- براتون
متاسفم
آقا، خيلي
متاسفم.
به جاي
تاسف
خوردن به
حال من،
بياييددوتايي
با هم
برويم
خانه ما،
عروس
خانه ما
شويد
وروشنيبخش
خانه ما
شوي.
مادرم زن
مهربانياست،
مسلما از
ديدن شما
خوشحال
ميشود.
- من نميتوانم
عروس شما
شوم!
- پس، پس
من ميآيم
به خونه
شما و ميشومدوماد
خانه شما.
- دست
برداريد،
من هرگز
نميتونم
يه
مردغريبه
را با خود
ببرم به
خانه.
- اين قدر
به من
نگوييد
غريبه،
من ميخوام
باشما
ازدواج
كنم.
- من نميخوام
با شما
ازداوج
كنم، پدر
ومادرم
پير و
ناتوان و
عليل
هستند.
با كف دو
دستم بر
سينهام
كوفتم و
گفتم:
- خودم
نوكرشون
ميشم،
خودم
عصايدستشون
ميشم،
خودم از
شون تا
آخر
عمرمراقبت
ميكنم.
- همه از
اين حرفها
ميزنند
آقا، اما
كار كه
ازكار
گذشت همه
چيز را
فراموش
ميكنند.
- قسم ميخورم،
حاضرم
سبيلم را
گرو بذارم.
جميله از
دره
بيرون
آمد و راه
روستايشان
رادر پيش
گرفت.
نفرت و
خشم از
چشمان
سرخشزبانه
ميكشيد.
- مزاحمم
نشويد
آقا،
بذاريد به
درد خودمبميرم.
داشت ميرفت
روستا...ديگر
نميتوانستمببينمش،
هيچ وقت.
بيشك از
ترس من
هم كهشده
پايش را
به دره
نميگذاشت.
اين را
ازنگاهش
خوانده
بودم. آن
وقت تا
آخر عمرمآواره
و سرگردان
ميشدم،
سر به
بيابانميگذاشتم
و قصه
ديوانگي
و عاشقيام
دهان بهدهان
ميگشت.
من همان
موقع هم
ديوانهاشبودم،
همان
موقع منم
ناتوان و
ذليل و
بيمارعشقش
بودم،
ديگر نميتوانستم
ديوانهتر
از اينبشوم.
نه، نه
به راستي
از من
ساخته
نبود. بياختيار،بيآنكه
خود بدانم
دست به
چه كاري
دارمميزنم،
جلو پريدم
و مچ دستش
را گرفتم
و محكمكشيدم.
جيغ
خفيفي
كشيد و
صورتش را
از
فرطدردي
جانگداز
در هم
فشرد:
- ولم كن
لعنتي!
- بايد با من
بيايي،
بايد
عروسم
بشي.
- نميخوام
عروست
بشم، نميخوام.
- بايد
بيايي،
بايد
بخواي،
بايد
بفهمي؟!
- تو بايد
بفهمي نه
من، تو كه
مزاحم
ناموسمردم
شدهاي،
مگه خودت
خواهر و
مادر
نداري؟
- تو ناموس
خودم
هستي، نه
مردم!زن
خودمهستي،
نه دختر
مردم!
و بر فشار
دستم
افزودم و
به راهش
انداختم.
دوسه
قدمي به
زور
همراهم
آمد، بعد
يك مرتبهدست
راستش را
بلند كرد و
سيلي
محكمي بهصورتم
زد:
- ولم كن
كثافت!نميخواهم
باهات
بيايم.
دندانهايم
را با غيظ
به روي
هم فشردم
ومحكمتر
از پيش
كشيدمش.
چيزي
نمانده
بود كهمچ
دستش
بشكند.
- كاري نكن
كه نعشت
را روي
زمين
بكشم و
باخود
ببرم.
سيلي
محكم
ديگري به
گوشم
نواخت و
گفت:
- دزد كثيف!احمق!ولم
كن.
يك باره
اعصابم
بهم ريخت
و روي سگم
بالاآمد.
تا حالا از
كسي كتك
نخورده
بودم.
دستم
رابلند
كردم تا
حسابش را
كف دستش
بگذارم
كهناگهان
صداي خشخشي
را از
بالاي
سرم
شنيدم.
برگشتم و
دوستانم
را ديديم،
(عزت) و(نصرت)
(خليل) و (جليل)
را. عزت و
نصرت
باهم
برادر
بودند،
خليل و
جليل هم
با هم و
چهار
نفرشون
براي من
كار ميكردند.
لابد
مادرم
نگران
شده بود
كه آنها
هم از چند
دقيقه
پيش
سررسيده
بودند اين
را از نيشهاي
زبان
فهميدمجميله
از يك
لحظه
غفلت من
استفاده
كرد ومچش
را از دستم
بيرون
كشيد و پا
به دويدنگذاشت.
نميتوانستم
اين همه
خفت و
خواري
راتحمل
كنم. نميتوانستم
پيش
افرادم
اين همهذليل
و
سرافكنده
بشم جاي
انگشتانش
رويصورتم
ميسوخت
آب دهانش
گونهام
را سوراخميكرد
دهانم را
باز كردم
و نعره
كشيدم.
جلو شو
بگيرين
نذارين
در بره
افرادم
را
چهارطرف
شروع به
دويدن
كردند و در
يك لحظهناپديد
شدند پشت
سرشون
راه
افتادم.
راه فرار
جميله به
طرف
روستا
بسته شده
بودناچار
شد به طرف
دره فرار
كند.
افرادم
در يكلحظه
خودشان
را به او
رساندند.
جميله آن
طرفچشمه
پريد و
خودش را
به درون
غار
تاريكي
كهآن
نزديكي
بود
انداخت.
افرادم
دهانه
غار را
گرفتند تا
من برسم
وحسابش
رو كف
دستش
بگذارم.
اما من آن
دختر نمك
نشناس را
از جانم
همبيشتر
دوست
داشتم
چظور ميتوانستم
بهش دستبزنمها؟
چطور؟
يك لحظه
تصميم
گرفتم
برگردم و
به
افرادم
همبگويم
كه
برگردند
كه
يكدفعه
به ياد
سيلي
هايشافتادم
به ياد آب
دهاني كه
به صورتم
انداخته
بودو خونم
به جوش
آمد. اگر
افرادم
نيامده
بودندممكن
بود
ببخشمش و
براي
هميشه
رهايش
كنمولي
پس از
امدن
آنهانمي
توانستم
اين كار
را بكنمپاي
حيثيتم
در كار بود
پاي
آبروي
چندين
سالهامپاي
غرورم كه
شكسته
بود.
پاي
احساسم
كه جريحه
دار شده
بود يك آنكلهام
داغ شد
چشمانم
سياهي
رفت و همه
چيزدور
سرم شروع
به
چرخيدن
كرد. دستم
را به رويديوار
غار
گذاشتم
تا به
زمين
سقوط نكنم
و بي آنكهخودم
بفهم چه
كار دارم
ميكنم
بي آنكه
به عاقبتكاري
كه دارم
انجام ميدهم
بينديشم
با سر بهافرادم
اشاره
كردم
بروند و
كارش را
تمام
كنند...
منبع: مجله خانواده سبز ksabz.net